گفته های نامربوط
روزی ابلیس بر بالای کوهی در بیت المقدس به نام افیق بر حضرت عیسی (ع) ظاهر شد و قصد داشت او را بفریبد، از این رو
گفت: ای عیسی! تو بزرگی که بدون پدر و مادر به وجود آمدی؟!
فرمود: بزرگ آن کسی است که مرا آفرید.
گفت: تویی که از خدایی در گهواره سخن گفتی؟
فرمود: عظمت از خداست که مرا به سخن درآورد.
گفت: تو بزرگی که از گل شکل پرنده ای ساختی و آن را به پرواز درآوردی؟!
فرمود: آنچه مسخر شد از عظمت خداوند عطا شده است.
گفت : از بزرگی خدایی توست که بیماران را شفا می دهی؟!
فرمود: خدا اجازه ی شفا به من داده است.
گفت: تو مرده ها را زنده می کنی!
فرمود: به اجازه ی خدا زنده می کنم که مرا نیز، روزی او بمیراند.
گفت: تویی که روی آب راه می روی!؟
فرمود: از بزرگی خداست که آب را زیر پاهایم رام کرده است.
گفت: تو از زمین و آسمان برتری و تقسیم کننده روزی خلق می باشی.
فرمود: منزه است خداوند عظیم، بزرگی کلماتش به وزن عرشش، و همه چیز به خواست اوست.
ابلیس فریادی کشید و عقب عقب رفت.
منبع: یکصد موضوع ، پانصد داستان
پی نوشت:
به نظر من ابلیس می خواست در حضرت عیسی(ع) غرور ایجاد کنه ولی حضرت عیسی(ع) با جواب های روشن و زیبا
جلوی این کار ابلیس رو گرفت و این کار، کار آسونی نیست!!
عید سعید مبعث مبارکباد
محی الدین عربی می گوید :))پدرم یا عمویم_ نمی دانم کدامیک_ به من خبر داد صیادی را دیده که قمری وحشی ماده ای را شکار کرده بود. قمری نر چون دید که آن شکارچی، قمری ماده را سربریده است، گشتی بر آسمان زد، پرواز کرد و اوج گرفت. ما به او می نگریستیم تا جایی که از دیدگانه ما پنهان شد. پس دیدیم بالهایش را به یکدیگر گره زده و خود را در آن پنهان کرد و سرش را از آن بیرون آورد و همچون کینه توزان، در عشق عزیزش خود را به زمین کوبید و در دم جان داد.))
از کتاب:یکصد موضوع، پانصد داستان/ ج3
شبی، (( عمربن عبداعزیز)) در حال نوشتن چیزی بود.در آن زمان، او حاکم سرزمین خود بود. نیمی از شب گذشته بود که روغن چراغ تمام شد. مهمانی در خانه او بود. آن مهمان گفت: (( ای امیر! اجازه بده تا بروم و کمی روغن چراغ بیاورم.)) عبدالعزیز گفت: (( خوب نیست که به مهمان کاری داده شود.))
مهمان گفت: (( پس اجازه بده خدمتکار شما را صدا کنم تا این کار مهم را انجام دهد.))
عبدالعزیز گفت :(( برای کاری به این سادگی نباید کسی را از خواب بیدار کرد.)) این را گفت و از جا بلند شد و خودش رفت و روغن چراغ را آورد. آن را در چراغ ریخت و گفت: (( وقتی که بلند شدم بروم تا روغن چراغ بیاورم، عمربن عبدالعزیز بودم. وقتی هم که برگشتم بازهم همان عمربن عبدالعزیز هستم. با انجام این کار هیچ چیزی از من کم نشد.))
منبع : کتاب جوامع الحکایات
((حسن انطاکی)) مردی حکیم بود. او روزی تعریف می کرد:
(( شبی، سی-چهل نفر از دوستان من در جایی جمع شده بودند. آنها یک دانه نان داشتند و آن را در وسط سفره گذاشتند. بعد، چجراغ را خاموش کردند. خانه تاریک شد. آنها این کار را کردند تا اگر کسی خواست بیشتر بخورد، خجالت نکشد. وقتی چراغ را روشن کردند، نان دست نخورده در وسط سفره باقی مانده بود. هیچ کس از آن نخورده بود، در حالی که همه گرسنه بودند. آن هنگام بود که دریافتم هرکس سهم خود را به دیگری بخشیده است.))

لیست کل یادداشت های این وبلاگ