به دنیا آمده بود تا صبر را شرمنده کند، آمده بود تا صدق و وفا را به جهانیان بیاموزد و متانت و وقار را به نمایش گذارد. آمده بود تا رسالت خود را به انجام برساند؛ مونس و یار برادر، سالار قافله حسینی و غم خوار اسیران باشد. آمده بود تا فریاد بلند مظلومان باشد.
زینب (علیهاالسلام) در ایام کودکی، با برادرش حسین (ع) انس و الفتی عجیب داشت و در کنار برادر، آرامش می یافت .
روزی حضرت فاطمه (س) نزد پدر رفت و عرض کرد: "پدر جان، متعجبم از محبت فراوانی که میان زینب و حسین است. این دختر چنان است که بی دیدار حسین شکیبایی ندارد." رسول خدا (ص) چون این سخن بشنید، آه دردناکی از سینه برکشید و اشک دیده بر چهره روان کرد و فرمود: "ای روشنی چشم من، این دختر با حسین به کربلا خواهد رفت و به هزار گونه رنج و بلا گرفتار خواهد شد."
حضرت زینب (س) تنها 56 سال امانت الهی خویش را بر دوش کشید. نقل است که در اواخر عمر آن بانوی بزرگ، در مدینه منوره قحطی پیش آمد. عبدالله بن جعفر، همسر حضرت زینب (س) در شام مزرعه ای داشت و ناچار به اتفاق همسر خود در آن دیار رحل اقامت افکند. حضرت در آن سرزمین بیمار شد و در همان جا روح خود، این امانت الهی را به صاحبش باز گرداند و با جسمی خسته از فراز و نشیب زمان و رنجور از جور مردمان به دیار باقی شتافت.
چشمانش را گشود و برای آخرین بار به دورترین نقطه خیره شد. در این مدت حتی یک لحظه چهره برادر از نظرش دور نمانده بود. آتش اشتیاق بیش از پیش شعله کشید و یاد برادر تمام وجودش را پر کرده بود. لحظه وصال نزدیک بود. دوباره خیمه های آتش زده و سرهای بر نیزه، چشمانش را به دریایی از غم مبدل ساخت. زینب (س) پلک ها را روی هم گذاشت و زیر لب گفت: "السلام علیک یا ابا عبدالله" و به برادر پیوست.
عروج ملکوتی آن بانوی مکرمه بنا به قول مشهور در پانزدهم رجب سال 62 قمری رخ داد. اینک مزار شریفش، قبله عاشقان خاندان عصمت و طهارت در دمشق (سوریه) است.
بیش از بیست سال بود که باهم ازدواج کرده بودند، زندگی خوب و خوشی داشتند؛ اما روح شادابی و نشاط از زندگی شان رخت بسته بود. آنها هرگز صاحب فرزندی نشدند تا به زندگی شان تحرک و پویایی ببخشد.نزد چندین حکیم نیز رفته بودند تا بلکه نتیجه ای بگیرند؛ اما هربار همان پاسخ را شنیده بودند که:(( شما صاحب فرزند نخواهید شد.))
کم کم خود را به دست سرنوشت و تقدیر الهی سپردند. سال ها از پی هم سپری می شد؛ اما روز به روز شدت علاقه ی این زن و شوهر نسبت به یکدیگر بیشتر از گذشته جلوه می نمود..... تا این که زن، دچار بیماری شد و چیزی شبیه آبله، تمام سروروی او را آلوده کرد.
هر روز که می گذشت، زن روی خود را بیش از روز گذشته از شوهرش می پوشاند؛ نمی خواست تصویر زیبایی سالهای گذشته اش از ذهن مرد پاک شود. دلش می خواست شوهرش او را همچنان(( همسر زیبای من)) خطاب کند، از این روز شب و روز دعا می کرد تا خداوند چاره ای نموده و صورت آبله روی او، شوهرش را آزرده نکند. و همین گونه نیز شد. مرد کم کم سوی چشمهایش را از دست داد و نابینا شد.
دوره ی سختی در زندگی آنان آغاز شده بود. زن بیچاره از طرفی ناراحت و نگران بود که شوهرش نابینا شده، از طرفی نیز خوشحال بود که شوهرش، قادر به دیدن صورت آبله رو و زشت او نیست....
چندسالی گذشت، مرد نابینا، هر روز عصای سفیدش را برمی داشت و قدم زنان به بازار رفته، در دکان خود می نشست. تمام اختیارات مغازه اش را به شاگردش- که به او خیلی اطمینان داشت- واگذار کرده بود. هنگام غروب که باز می گشت، با همان لحن همیشگی، زن خود را صدا می زد و می گفت: همسر زیبای من کجایی!؟
زن آبله رو نیز به استقبال او می شتافت و بلافاصله تشک و متکایی می گذاشت تا شوهر نابینایش روی آن نشسته و تکیه کند. آنگاه با یک قوری چای تازه دم برمی گشت و......
حدود بیست سال سپری شد. کم کم آثار مریضی در زن نمایان گشت، روز به روز لاغرتر شد و هرچه دارو و درمان کردند، فایده ای نبخشید و سرانجام در اثر سرطان از دنیا رفت.
مراسم تشیع جنازه برپا شد و بستگان، آشنایان و دوستان در تشییع جنازه همسر مرد نابینا شرکت کردند؛ اما برخلاف همیشه دیدند که مرد، نه عینک زده و نه عصایش را به همراه دارد؛ همچون بقیه مردم عادی راه می رود و به هرطرف نگاه می کند....
شاگرد مغازه اش نتوانست بیش از آن سکوت کند. به اتفاق برادر مرد نابینا به سراغش رفته، پرسیدند:
-آقا! شما می بینید؟!
- آره.
- چه طور شد که بیناییتونو دوباره به دست آوردید؟
- من اصلا کور نبودم که بیناییم رو دوباره به دست بیارم.
- پس این بیست سال چه طور و چرا ادای کورهارو در می آوردید؟
-وقتی که زنم به آبله مبتلا شد و زیباییش رو از دست داد، ترسیدم که به خاطر چهره آبله گونه اش از من خجالت بکشه. نخواستم تا علاوه بر درد بی فرزندی، درد دیگه ای رو هم در وجودش احساس کنم. این بود که خودم رو به کوری زدم ، تا فکر کنه که هیچ جا رو نمی بینم و کمی تسکین پیدا کنه.
برادرش که هاج و واج مانده بود و نمی دانست چه بگوید، سری تکان دادو گفت:(( برادر! حقا که از معرفت و کمال هیچی کم نداری!))
عیب است بزرگ برکشیدن خود را
از جـــمله خلق برگــزیدن خود را
از مردمک دیده بباید آموخت
دیدن همه کس را و ندیدن خود را
منبع : کتاب سایه خوبی ها
سلام.روز میلاد امام علی(ع) و روز پدر رو به همه ی شما دوستان تبریک می گم.
انشاالله سایه ی هردوشون همیشه بالا سرمون باشه.
به مناسبت این ایام آهنگ وبلاگم رو عوض کردم
امیدوارم بپسندید.
۱ـ حداقل 1 نفر در این دنیا تو را دوست دارد آنقدر که حاضراست به خاطر تو بمیرد
۲ـ حداقل چند نفر در این دنیا تو را به دلایلی دوست دارند
۳ـ تنها دلیلی که ممکن است کسانی از تو متنفر باشندِِِِ این است که میخواهند مثل تو باشند
۴ـ یک لبخند تو میتواند برای کسی خوشبختی بیاورد حتی اگر او از تو خوشش نیا د
۵ـ هر شب کسی با فکر تو به خواب میرود
۶ـ تو برای یک نفر یک دنیایی
۷ـ بدون تو شاید کسی نتواند به زندگی ادامه دهد
۸ـ تو فرد بخصوص و بی همتایی هستی اما به روش خودت
۹ـ کسی که تو حتی از وجودش بی خبری تو را دوست دارد
۱۰ـ وقتی احساس میکنی که دنیا به تو پشت کرده نگاهی بینداز.بیشتر به مانند
این است که تو به دنیا پشت کرده ای
۱۱ـ وقتی که تو فکر میکنی شانسی نداری به آنچه میخواهی برسی به آن نخواهی
رسید اما وقتی به خود ایمان داری دیر یا زود به آن خواهی رسید
۱۲ـ همیشه شکایاتی که به تو میشود به یاد داشته باش و کلمات زشت آن را
فراموش کن.
۱۳ـ همیشه احساس را بیان کن به این ترتیب دیگران از آن باخبر میشوند
۱۴ـ اگر دوست خیلی خوبی داری زمانی را برایش بگذار تا دریابد که چقدر برایت
با ارزش است.
از وبلاگ گفتارهای حکیمانه
پرستار رو به پیرمرد گفت: (( پسرت اینجاست)) پرستار مجبور بود که این جمله را چندین بار قبل از باز شدن چشمان پیرمرد تکرار کند. از شب قبل که پیرمرد دچار حمله ی شدید قلبی شده بود، داروهای مسکن زیادی به او داده بودند. به همین دلیل او هنوز نیمه هوشیار بود. پیرمرد هیکل تیره و تار مردجوانی را که یونیفرم تفنگداران نیروی دریایی را به تن داشت و در کنار تخت او ایستاده بود، می دید.
پیرمرد دستش را دراز کرد. تفنگدار دریایی دست مرتعش پیرمرد را میان دست های خشن و زمخت خود گرفت و به نرمی فشرد. پرستار صندلی پیش کشید و تفنگدار خسته روی آن کنار تخت نشست.
سرباز جوان تمام شب را در اتاق نیمه تاریک بیماران بستری نشست و در حالی که دست پیرمرد را میان دست های خود گرفته بود، به صحبت در مورد مسائل دلگرم کننده و تشویق آمیز پرداخت. پیرمرد در حال موت چیزی بر زبان نیاورد، اما به فشردن ضعیف دست سرباز جوان ادامه داد. سرباز جوان
بی اعتنا به صدای مخزن اکسیژن، ناله ای دردناک سایر بیماران، و همهمه ی صدای شب کارانی که لحظه به لحظه در رفت و آمد بودند، کنار تخت بیمار نشست.
پرستار هر چند وقت یکبار که برای بازدید بیماران به اتاق سر می کشید، می شنید که سرباز جوان در حال نجوای کلمات تسکین دهنده به پیرمرد است. پرستار در طول آن شب طولانی چندین بار به سرباز جوان پیشنهاد کرد که لحظه ای اتاق را ترک کرده و استراحتی نماید، اما سرباز جوان هر بار از انجام این کار امتناع می کرد.
چیزی به سپیده دم نمانده بود که پیرمرد مرد. سرباز جوان دست بی جان پیرمرد را روی تخت قرار داد و به دنبال پرستار رفت. پرستار جنازه ی پیرمرد را از اتاق منتقل کرد و برای انجام تشریفات لازم برگشت. سرباز همچنان منتظر ایستاده بود. پرستار چند کلمه ای برای همدردی و دلسوزی بر زبان آورد، اما سرباز جوان سخن او را قطع کردو گفت:
(( این پیرمرد کی بود؟))
پرستار مبهوت و وحشت زده گفت: (( او پدرت بود))
سرباز جوان گفت: (( نه، او پدر من نبود. من پیش از این هرگز او را ندیده بودم.))
(( پس چرا وقتی تو را پیش او بردم چیزی نگفتی؟))
سرباز جوان توضیح داد:(( از همان اول که آنها مرا به مرخصی اصطراری فرستادند، فهمیدم که اشتباهی رخ داده است. جریان از این قرار است که در سربازخانه، من و یک نفر دیگر، هم همنامیم و هم از یک شهر، و شماره ی سریال ما هم مشابه است، به همین دلیل آنها مرا اشتباهی فرستادند. از طرف دیگر، من متوجه شدم که پیرمرد به پسرش نیاز دارد، و پسرش هم که اینجا نبود. بنده ی خدا به قدری کریض بود که متوجه این نشد که من پسرش هستم یا نه. وقتی فهمیدم که نیاز مبرمی به حضور کسی دارد، تصمیم گرفتم پیشش بمانم، همین))
منبع : سوپ جوجه برای روح/ ج 3/ ص 60
لیست کل یادداشت های این وبلاگ