گفته های نامربوط
روزی ابلیس بر بالای کوهی در بیت المقدس به نام افیق بر حضرت عیسی (ع) ظاهر شد و قصد داشت او را بفریبد، از این رو
گفت: ای عیسی! تو بزرگی که بدون پدر و مادر به وجود آمدی؟!
فرمود: بزرگ آن کسی است که مرا آفرید.
گفت: تویی که از خدایی در گهواره سخن گفتی؟
فرمود: عظمت از خداست که مرا به سخن درآورد.
گفت: تو بزرگی که از گل شکل پرنده ای ساختی و آن را به پرواز درآوردی؟!
فرمود: آنچه مسخر شد از عظمت خداوند عطا شده است.
گفت : از بزرگی خدایی توست که بیماران را شفا می دهی؟!
فرمود: خدا اجازه ی شفا به من داده است.
گفت: تو مرده ها را زنده می کنی!
فرمود: به اجازه ی خدا زنده می کنم که مرا نیز، روزی او بمیراند.
گفت: تویی که روی آب راه می روی!؟
فرمود: از بزرگی خداست که آب را زیر پاهایم رام کرده است.
گفت: تو از زمین و آسمان برتری و تقسیم کننده روزی خلق می باشی.
فرمود: منزه است خداوند عظیم، بزرگی کلماتش به وزن عرشش، و همه چیز به خواست اوست.
ابلیس فریادی کشید و عقب عقب رفت.
منبع: یکصد موضوع ، پانصد داستان
پی نوشت:
به نظر من ابلیس می خواست در حضرت عیسی(ع) غرور ایجاد کنه ولی حضرت عیسی(ع) با جواب های روشن و زیبا
جلوی این کار ابلیس رو گرفت و این کار، کار آسونی نیست!!
لیست کل یادداشت های این وبلاگ