وقت تمام است
او مدیرعامل یک شرکت بزرگ تبلیغاتی بود ومن مشاوری بسیارجوان در حوزه ی مدیریت.یکی از کارکنان او که کار مرا دیده بود و به زعم خود تصور کرده بود که چیزی در چنته دارم، مرا برای استخدام به او توصیه کرده بود. من دلواپس و عصبی بودم. در آن مراحل از دوران زندگیم صحبت کردن شخصی مانند من با مدیرعامل یک شرکت بزرگ آن چنانی زیاد مرسوم نبود.
قرارمان سر ساعت 10 صبح بودوبه مدت یک ساعت. من زودتر از ساعت مقرر رسیدم. سرساعت 10 بلادرنگ به اتاق بسیار بزرگ و که مبلمان آن زرد و روشن بود، هدایت شدم.
او آستین های پیراهنش را بالا زده بود و نگاه زیرکانه ای در صورتش نقش بسته بود. با دیدن من با صدای بلند گفت:(( شما فقط بیست دقیقه فرصت دارید.))
سرجایم صم و بکم نشستم.
((گفتم که فقط بیست دقیقه فرصت دارید.))
بازچیزی بر زبان نیاوردم.
((وقتت داره می گذره چرا چیزی نمی گی؟))
پاسخ دادم:((بیست دقیقه خودمه، هرکاردلم بخواد می تونم باهاش بکنم.))
شلیک خنده اش اتاق را پر کرد.
بعد،دونفری حدودا یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم. او مرا استخدام کرد.
به همین سادگی............
روزى حضرت عیسى علیهالسلام با حواریون خود از راهى مىرفتند. با لاشه یک سگ مرده برخورد کردند. آنان گفتند: چه بوى بد و متعفنى دارد. عیسى علیهالسلام فرمود: چه دندانهاى سفیدى دارد.
شیوانا استاد معرفت بود. یک روزصبح زود شیوانا سراسیمه وارد معبد شد و از تمام سالکین خواست تا معبد را به سرعت ترک کنند. چرا که او رویای زلزله ای را دیده است که تمام ساختمان های ضعیف شهر ازجمله معبد را خراب خواهد کرد. کاهن معبد شیوانا را مسخره کرد و به حاضرین گفت که خدای معبد از آنها محافظت خواهد کرد و امن ترین جا برای جستن از خطر زلزله
، معبد است.عده ای از سالکین ازمعبد بیرون آمدندو عده ای دیگر در آن ماندند. ساعتی نگذشت که پیش بینی شیوانا به حقیقت پیوست و زلزله ای مهیب تمام ساختمان های ضعیف شهر ازجمله معبد را روی سر ساکنین خود خراب کرد. کاهن و کسانی که در معبد مانده بودند همگی زیر آوار از بین رفتند. یکی از شاگردان شیوانا با کنایه و دلخوری از استاد پرسید:”چرا خداوند به کاهن و عبادت کنندگان کمک نکرد. آنها به خانه خدا پناه برده بودند
!“شیوانا با تبسم گفت:” خداوند به آنها کمک کرد. خداوند به خواب من آمد و خبرزلزله را برایم آورد. در واقع خداوند از زبان من خطر را به آنها یادآور شده بود. کاهن و بقیه کافی بود چشمان خود را باز می کردند و می دیدندکه خانه خدا تمام عالم است ونه معبد و آنها فقط کافی بود از یک خانه خدا به خانه ای امن تر پناه می بردند
.!“
بعضی از دوستانم به من پیشنهاد دادن که اسم وبلاگ رو عوض کنم:
سلام، مطلب جالبی بود. وبلاگت هم خیلی زیبا شده. اسم وبلاگت رو میتونی بهتر کنی. مثلاَ به جای کیلو که در بقالی بیشتر بکار میره از نفس یا لحظه و غیره استفاده کنی.
موفق و سربلند باشی
دکتر عطامهر
اما بعضی دیگر این نظر رو دادن:
یک خواننده :
توی زمانه ای که امیدبه مثقال فروخته میشه باید تحسینت کرد که امیدرو با کیلو می سنجی
و
سلام
اولین چیزی که در این وبلاگ خیلی جلب توجه می کنه و ادم خوشش میاد اسم منحصر به فرم و زیبای وبلاگه
چند کیلو امیدواری
تا حالا اینجوری بهش فکر نکرده بودم.
حامد
راستش تابستون بابام برام یه کتابی خرید که اسمش بود 35 کیلو امیدواری؛ خیلی قشنگ بود کتابش.
دیدم از مطالب امیدوار کننده خوشم میاد ؛ تصمیم گرفتم اینارو بنویسم تو وبلاگ ؛ تا همه بتونن بخونن.
بعدش هم کتابهای بیشتری خریدم و شروع کردم به خوندن.
چون 13 سال دارم برای خیلیها عجیب بود که من چه طور این کتابهارو میفهمم.
اما من میفهمم .نمیدونم چرا بعضی از دوستان به من میگن به سنت نمیخوره اینارو بنویسی
چرا به سنم نمیخوره؟
من که کار بزرگی نمیکنم .
خیلیها هستن تو سن من تونستن برن دانشگاه.
اما من تصمیم گرفتم اعتماد به نفسمو زیادتر کنم.
من مینویسم.
برای دل خودم مینویسم و دوست دارم همه استفاده کنن.
برام دعا کنین
آهان
راستی یکی از دوستان نظر دادن که رنگ نوشته هام چشمشونو اذیت میکنه .چشم حتما عوض میکنم .
لیست کل یادداشت های این وبلاگ