مردی پیش بایزید بسطامی آمد و گفت: (( چرا هجرت نکنی و از شهری به شهری نروی تا خلق را فایده دهی و خود نیز پخته تر گردی که گفته اند:
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی/صوفی نشود صافی تا در نکشد جامی.))
بایزید گفت: (( در این شهر که هستم، دوستی دارم که ملازمت (همرامی) او را بر خود واجب کرده ام. به وی مشغولم و از او به دیگری نمی پردازم .))
آن مرد گفت: آب که در یک جا بماند و جاری نگردد ، در جایگاه خود بگندد.
بایزید جواب داد : (( دریا باش تا نگندی))
<><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><>
چنان که رابعه را که از زنان عارفه بود، کسی گفت: از خلوت بیرون آی تا شگفتی های خلقت بینی. رابعه گفت: (( به خلوت در آی تا عجایب خالق بینی.))
از کتاب حکایت پارسایان
امشب دعا میکنم که پیامبر (ص) فردا به ما عیدی بده
بازنده
از این که خود و یا دیگران به نقایص وی آگاهی یابند، هراسان است
برنده
می داند که نارسایی های او جزیی از شخصیت وجودی اوست، و در
حالی که می کوشد تا آثار ناگوار این نقایص را به زداید،
هرگز تأثیر آن را انکار نمی کند.
عیسی (ع) بر مردی گذشت که به چندین بیماری مبتلا بود:نه چشمی داشت که ببیند و نه پایی که راه رود، جذام بر سرو روی او زده بود و پوستش ، پیسی داشت. به گوشه ای افتاده بود و می گفت(( شکر آن خدای که مرا عافیت(سلامتی) داد و درسلامت نهاد!))
عیسی (ع) بدو گفت: (( ای مرد! چه مانده است از بلا که تو را از آن عافیت باشد؟))
گفت: (( عافیت و سلامت من بیشتر است از کسی که در قلب وی معرفت به حق نیست.))
عیسی (ع) گفت: (( راست گفتی)) پس دست به وی مالید و درست بینا و راست اندام شد. مدت ها زیست و همه ی عمر را به عبادت خدای- تعالی- گذراند.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ