راسخان در دانش کسانی اند که دست نیکی و زبان راست و دل صاف وعفّت شکم و فرج دارند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
جمعه 86 اردیبهشت 14 , ساعت 8:44 عصر

جان تاد ، در دهکده ای به نام راتلج واقع در شهر ورمونت در خانواده ای که هفت اولاد داشت به دنیا آمد.آنها در اوائل سال 1880 به روستای کیلینگزورث نقل مکان کردند.در همین روستا بود که پدرو مادر او جوان مرگ شدند. عمه ای مهربان و دوست داشتنی اظهار داشت که حاضر به نگهداری از جان است. او خدمتکار خود سزار را به همراه اسبی به دنبال جان فرستاد. جان در این موقع فقط شش سال داشت. گفت و شنودی که در پی می آید، در راه بازگشت جان و سزار به منزل صورت گرفت.

جان: آیا او آنجا منتظر من خواهد بود؟

سزار: اوه، بله، او آنجا منتظر شما خواهد بود.

جان: آیا من زندگی با او را دوست خواهم داشت؟

سزار: آره، عزیزم، تو شانس آوردی.

جان: آیا او مرا دوست خواهد داشت؟

سزار: اوه، بله او صاحب قلبی بزرگ است.

جان: آیا او به ام یه اتاق مخصوص می دهد؟ آیا او برایم یک توله سگ کوچولو خواهد خرید؟

سزار: بله،عزیزم، او همه چیزو برات روبه راه خواهد کرد. فکر می کنم همین الآنش هم یه چیزایی برایت فراهم آورده که از دیدنشان تعجب خواهی کرد.

جان: به نظر شما، قبل از اینکه ما به اونجا برسیم، او سرشو می ذاره و می خوابه؟

سزار: اوه، نه! او حتما منتظر شما خواهد بود. وقتی که به آخرای این جنگل رسیدیم، تو اونو خواهی دید. شمع اتاقش رو هم از پنجره خواهی دید.

 

آن دو تازه از جنگل بیرون آمده و به خانه نزدیک می شدند که جان، شمع پشت پنجره و عمه اش را که در آستانه در به انتظار ایستاده بود، دید. جان با خجالت و کمرویی به آستانه درنزدیک می شد که عمه اش خم شد، اورا بوسید و گفت: (( به خونه خودت خوش آمدی!))

جان تاد در خانه عمه اش بزرگ شد و بعد ها به مقام وزارت رسید. عمه اش برای او یک مادر بود، مادری که به او مأوای دومی دارد.

سال ها بعد، عمه جان نامه ای به او نوشت و در آن از نامساعد بودن وضع جسمانی و مرگ قریب الوقوعش سخن گفت. او نوشته بود که در آن دنیا نمی داند چه بر سرش خواهد آمد.

نامه زیر پاسخی بود که جان تاد برای او نوشت:

عمه عزیزم:

سال ها پیش، خانه ی مرگ پدرو مادرم را ترک کردم بی آنکه بدانم کجا می روم ، بی آنکه بدانم چه کسی از من مراقبت خواهد کرد، بی آنکه بدانم آخروعاقبتم به کجا خواهد انجامید. سواری ،طولانی بود اما خدمتکار دلگرمم کرد. سرانجام به آغوش شما ، وبه خانه و کاشانه ی جدیدم رسیدم. منتظرم بودند؛ احساس آرامش کردم. من این نامه را می نویسم تا به شما بگویم که منتظرتان هستندکه اتاقتان کاملاٌ آماده است، چراغش روشن است، درش باز است و منتظر شما هستند! من می دانم و مطمئن هستم. من، خیلی وقت ها پیش، یکبار فرشته ای را در آستانه منزلتان دیدم....!


جمعه 86 اردیبهشت 14 , ساعت 11:38 صبح

راههای رهایی از فشار انتقاد بیجا

۱ -   پیامبران و مصلحان و دانشمندان جهان از انتقاد بی جا مصونیت نداشته اند.

2-    کار خود را به بهترین وجهی که ممکن است انجام دهید و از باران انتقاد نهراسید .

3-    انتقاد بی جا و ظالمانه یک نوع تعریف و تحسین در لباس مبدل است و فراموش نکنید : کسی به سگ مرده لگد نمی زند.

 

 

(( اشخاص پست و فرومایه از عیوب و خطاهای اشخاص بزرگ لذت فراوانی می برند. ))

 شوپنهاور

منبع


جمعه 86 اردیبهشت 7 , ساعت 7:6 عصر

هنگامی که تصورمی کردی حواسم پیش تونیست.......

هنگامی که تصور می کردی حواسم پیش تو نیست، دیدم که نخستین نقاشی مرا روی یخچال چسباندی و تشویق شدم تا نقاشی دیگری بکشم.

هنگامی که تصور می کردی حواسم پیش تو نیست، دیدم که به گربه ای آواره غذا دادی وبا خود اندیشیدم مهربانی با حیوانات چقدرزیباست.

هنگامی که تصور می کردی حواسم پیش تو نیست، دیدم که کیک مورد علاقه ام را صرفاً به خاطرمن درست کردی ودریافتم که چیزهای

 کوچک واقعاً چیزهای خاصی هستند.

هنگامی که تصور می کردی حواسم پیش تو نیست، نجوای دعاهایت را شنیدم وایمان آوردم خدایی هست که می توانم همیشه با او صحبت کنم.

هنگامی که تصور می کردی حواسم پیش تو نیست، بوسه ی شب بخیرت را روی پیشانیم احساس کردم و دریافتم که دوستم داری.

هنگامی که تصور می کردی حواسم پیش تو نیست، جاری شدن قطرات اشک را از چشمانت دیدم و فهمیدم که بعضی مواقع بعضی از چیزها انسان را ناراحت می کند و گریه کردن اشکالی ندارد.

هنگامی که تصور می کردی حواسم پیش تو نیست، دیدم که دلواپس و نگران منی کوشیدم تمامی آن چیزی باشم که می توانم.

هنگامی که تصور می کردی حواسم پیش تو نیست، نگاهت کردم... تا از بابت همه آن چیزهایی تشکر کنم که به عینه دیدم، درست هنگامی

که تصور می کردی حواسم پیش تو نیست.


جمعه 86 فروردین 31 , ساعت 9:43 عصر

وقتی به دیگران خدمت بی چشمداشت می کنید، وقتی برای کسی کاری می کنید و متقابلا انتظار ندارید که او برایتان کاری انجام دهد، احساس خوبی پیدا می کنید.

اغلب اوقات دانسته یا ندانسته، آگاهانه یا ناآگاهانه از دیگران انتظار داریم که متقابلا برای ما کاری انجام دهند." من حمام را تمیز کردم او هم باید آشپزخانه را نظافت کند." یا هفته پیش من از بچه نگهداری کردم ، نوبت اوست که این هفته از بچه نگهداری کند" درست به این می ماند که برای هر کاری که می کنیم حساب طلب کاری و بدهکاری را نگه می داریم.

وقتی کار خوبی برای کسی انجام می دهید، به احساسی از رضایت و آرامش می رسید. درست همانطور که با ورزش کردن" اندورفین" را در مغزتان سرازیر می کنیدو احساس خوبی پیدا می کنید اقدام محبت آمیز شما به شما احساس بسیار خوبی می دهد. نیاری به این نیست که کسی از شما تشکر کند. نیازی به محبت متقابل ندارید. در واقع حتی نیازی به این نیست کسی که به او خدمت کرده اید بداند که شما به او خدمت کرده اید.

اشکال اینجاست که وقتی به کسی کمک مالی می کنیم انتظار متقابل داریم و اگر متقابلاً خدمتی دریافت نکنیم ناراحت می شویم. برای برخورد با این معضل مراقب حال خود باشید. و به محض اینکه این احساس درشما ایجاد شد مچ خود را بگیرید. اگر انتظار متقابل نداشته باشید، احساس خوشتان به مرانب بیشتر می شود.

به این فکر بکنید که برای دیگران چه می توانید بکنید. و بعد این کار را بدون چشمداشت انجام دهید.

منبع :سخت نگیرید ؛باور کنید  که مهم نیست.

دکتر ریچارد کارلسون

 

ترجمه مهدی قراچه داغی

 


سه شنبه 86 فروردین 28 , ساعت 7:24 عصر

در مورد پست قبلیم

 

اگه راستشو بخواین، من خودم مطلب قبلیمو تا یه حدی قبول دارم چون انتقاد کردن عادت بدی نیست و در بسیاری از مواقع سازنده هم هست.

مثلاً خودم. یه زمانی(وقتی کوچیکتر بودم) عادت بدی داشتم که وقتی چیزی می شنیدم واز ته دل می خواستم بخندم بلند می خندیدم البته در جمع نه!! به نظر

خودم اون خنده م در شأن یه دختر 12 ساله نبود .

برادرم به خاطر خندم ازم انتقاد کرد منم خودمو درست کردم و الآن دیگه خوب می خندم.

بس من نمی گم انتقاد نکنین ، بکنین ولی یه جوری که به طرف مقابل بر نخوره.

البته من کوچیکتر از این حرفام که بخوام شما رو نصیحت کنم این فقط در حد یه نظره.

 

 
<   <<   51   52   53   54   55   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ