وقتی در مقام داوری و انتقاد از کسی حرف می زنیم در واقع نیاز خود به انتقاد کردن را مطرح می سازیم. اگر دز اجتماعی شرکت کنید و به انتقاداتی که معمولاً در این گردهم آییها علیه اشخاص ایراد می شود گوش بدهید، وبعد به خانه بروید و از خود سوال کنید که فایده این همه انتقاد در چیست احتمالاً به همان نتیجه ای می رید که من رسیده ام. هیچ فایده مثبتی در آن متصور نیست. کار مثبتی صورت نمی گیرد. اما این همه ی مطلب نیست. انتقاد کردن نه تنها مشکلی را از میان بر نمی دارد، بلکه به خشم و بی اعتمادی موجود در دنیای ما می افزاید. به هر صورت کسی از میان ما مایل نیست که مورد انتقاد واقع شود. واکنش ما به انتقاد، اغلب گرفتن حالت تدافعی و یا پس نشینی است. کسی که احساس می کند مورد تهاجم واقع شده یا گرفتار هراس و شرم می شور یا متقابلاً عصبانی می شود و حمله می کند. چند بار تاکنون اتفاق افتاده از کسی انتقاد کنید و او در جوابتان بگید: بسیار متشکرم که اشکالات مرا برشمردی. به راستی از لطف شما تشکر می کنم.
انتقاد کردن عادت بدی است. چیزی است که به انجام دادن آن عادت می کنیم و همه می دانیم که مورد انتقاد واقع شدن چه احساسی را ایجاد می کند.
منبع :سخت نگیرید ؛باور کنید که مهم نیست.
دکتر ریچارد کارلسون
ترجمه مهدی قراچه داغی
داستانش یه کم طولانیه ولی ارزش حتی چند بار خواندن رو هم داره .حتما بخونید
پس از 21 سال زندگی مشترک همسرم از من خواست
که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم.
زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است
که این زن هم مرا دوست دارد
و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.
آن زن مادرم بود که 19 سال پیش از این بیوه شده بود
ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود
که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم.
آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم.
مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟
او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه
و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست.
به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود
که اگر ما امشب را با هم باشیم.
او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.
آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم.
وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود
کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود،
موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود
که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود.
با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد.
وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش
گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم
و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند
و نمیتوانند برای شنیدن ما وقع امشب منتظر بمانند.
ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود
ولی بسیار راحت و دنج بود.
دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود.
پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم.
هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم
و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته
به من می نگرد، و به من گفت یادش می آید
که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم
او بود که منوی رستوران را میخواند.
من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسیده که تو
استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.
هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولی داشتیم،
هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها
پیرامون وقایع جاری بود
و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم.
وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون
خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم.
وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید
که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟
من هم در جواب گفتم
خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم.
چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت
و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم.
کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم
در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید.
یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود:
نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه
ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام
یکی برای تو و یکی برای همسرت.
و تو هرگز نخواهی فهمید
که آنشب برای من چه مفهومی داشته است،
دوستت دارم پسرم.
در آن هنگام بود که دریافتم
چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوئیم
که دوستشان داریم
و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم.
منبع :وبلاگ نارایانا
با آنان که در زمینند مهربانی کن
تا آنکه در آسمانهاست با تو مهربانی کند
خداوند وحی فرستاد به یعقوب که : دانی چرا یوسف را چندین سال از تو جدا کردم؟ یعقوب گفت : نمیدانم .
وحی آمد : از آن که گفتی " ترسم از گرگ که اورا بخورد " ای یعقوب ! چرا از گرگ ترسیدی و به من امید نداشتی ؛ و از غفلت برادران وی بیندیشیدی و از حفظ من نیندیشیدی.
منبع: کتاب حکایت پارسایان// نوشته رضا بابایی // نشر هستی نما//ص131
روزی شیخ ابو سعید ابوالخیر با جمعی از دوستان و یاران خود به آسیابی رسیدند.
شیخ اسب خود را بازداشت و ساعتی توقف کرد.
پس خطاب به یاران گفت:
منبع: کتاب حکایت پارسایان// نوشته رضا بابایی // نشر هستی نما//ص 113
لیست کل یادداشت های این وبلاگ