زکات دانش بذل آن به مستحقّش و واداشتن نفس در عمل به آن است . [امام علی علیه السلام]
 
شنبه 86 شهریور 17 , ساعت 10:6 عصر

 

 

 

 

 

 

معلّم یک کودکستان به بچه‌هاى کلاس گفت که می‌خواهد با آن‌ها بازى کند. او به آن‌ها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکى بردارند و درون آن، به تعداد آدم‌هایى که از آن‌ها بدشان می‌آید، سیب‌زمینى بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه‌ها با کیسه‌هاى پلاستیکى به کودکستان آمدند. در کیسه بعضی‌ها ٢، بعضی‌ها ٣، بعضی‌ها تا ٥ سیب‌زمینى بود.

 معلّم به بچه‌ها گفت تا یک هفته هر کجا که می‌روند کیسه پلاستیکى را با خود ببرند. روزها به همین ترتیب گذشت و کم‌کم بچه‌ها شروع کردن به شکایت از بوى ناخوش سیب‌زمینی‌‌هاى گندیده. به علاوه، آن‌هایى که سیب‌زمینى بیشترى در کیسه خود داشتند از حمل این بار سنگین خسته شده بودند.

 پس از گذشت یک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچه‌ها راحت شدند. معلّم از بچه‌ها پرسید: «از این که سیب‌زمینی‌ها را با خود یک هفته حمل می‌کردید چه احساسى داشتید؟» بچه‌ها از این که مجبور بودند سیب‌زمینی‌هاى بدبو و سنگین را همه جا با خود ببرند شکایت داشتند. آنگاه معلّم منظور اصلى خود از این بازى را این چنین توضیح داد: «این درست شبیه وضعیتى است که شما کینه آدم‌هایى که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه می‌دارید و همه جا با خود می‌برید. بوى بد کینه و نفرت، قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید. حالا که شما بوى بد سیب‌زمینی‌ها را فقط براى یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می‌خواهید بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟»

منبع:وبلاگ


جمعه 86 شهریور 16 , ساعت 11:15 صبح

برادری مثل او
یکی از دوستانم به نام (( پل )) اتومبیلی از برادرش به عنوان هدیه کریسمس دریافت کرد .
شب کریسمس زمانی که پل از دفترش بیرون آمد ،
یک پسر بچه ی خیابانی در حال چرخیدن دور ماشین نو و براق او بود و آن را تحسین می کرد .
وقتی که پل را دید ، پرسید : (( آقا این ماشین شماست ؟ ))
پل سرش را تکان داد : (( برادرم این را برای کریسمس به من داده است . ))
پسر گیج و متحیر شده بود : (( یعنی منظورتان این است برادتان این را به شما داده و این برای شما هیچ خرجی نداشته ؟ هی پسر من دلم می خواهد . . . ))
و لحظه ای درنگ کرد . البته پل می دانست که پسرک می خواهد چه آرزویی بکند .
می خواست آرزو کند که یک برادر مثل برادر او داشته باشد .
اما چیزی که او گفت سر تا پای پل را شدیداً تکان داد .

(( من آرزو می کنم . . . که کاش می توانسم برادری مثل او باشم )) پل با شگفتی و حیرت به پسرک نگاه کرد ، سپس به طور ناگهانی گفت : (( تو دوست داری با ماشینم چرخی بزنیم ؟ ))
(( اوه البته من واقعاً دوست دارم . ))


بعد از کمی گشتن ، پسرک با چشم های درخشان و پر آرزو گفت : (( آقا برای شما اشکال دارد اگر تا مقابل خانه ی ما برویم ؟ ))


پل لبخند کوتاهی زد . او فکر می کرد می داند که پسرک چه می خواهد . این که به همسایگانشان نشان بدهد که او هم می تواند سوار چنین ماشینی بشود . اما پل دوباره اشتباه می کرد . پسرک گفت : (( ممکن است آنجایی که دو تا پله دارد ، بایستید ؟ )) پل به آن سمت رفت و ایستاد .

 در زمان کوتاهی صدایش را شنید که دارد می آید . اما به کندی حرکت می کرد . او در حال حمل برادر کوچک فلجش بود . او را روی آخرین پله گذاشت و ماشین را نشانش داد و گفت : (( بابی ، آنجا که آن آقا ایستاده ، همان چیزی که الان به تو گفتم ، برادرش آن ماشین را برای کریسمس به او داده است و حتی یک سنت هم برایش خرج نداشته و یک روز من می خواهم یکی مثل آن را به تو بدهم . . . آن وقت تو می توانی خودت تمام چیزهای زیبایی را که در زمان کریسمس من تلاش می کنم برایت تعریف کنم را ببینی . ))

 پل پیاده شد و کودک فلج را بلند کرد و در صندلی جلوی ماشینش گذاشت . برادر بزرگ تر با چشمان درخشان هم پشت سرش سوار شد و سپس هر سه نفر آن ها گردشی به یادمندنی را در آن شب تجربه کردند .

از وبلاگ


سه شنبه 86 شهریور 13 , ساعت 2:53 عصر

روزی اتوبوسی در جاده ، به سمت جنوب در حرکت بود . در یک صندلی پیرمرد چروکیده ای نشسته بود که یک دسته ی بزرگ از گل های تازه در دست داشت .

در آن طرف راهرو ، دختر جوانی بود که چشم هایش دائماً به دسته گل دوخته شده بود .
زمان آن بود که پیرمرد پیاده شود . او به طور ناگهانی دسته گل را روی پاهای دختر گذاشت و توضیح داد : (( من می توانم ببینم که عاشق این گل ها شده ای و فکر می کنم همسرم هم دوست داشته باشد که این ها مال تو باشند . من به او خواهم گفت که گل هایش را به تو هدیه داده ام .))

دخترک گل ها را با خوشحالی پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از اتوبوس پیاده شد و از دروازه ی کوچک گذشت و وارد یک قبرستان قدیمی و کوچک شد .


شنبه 86 شهریور 10 , ساعت 12:29 عصر

*  مـَن لَـَـم تَکُن مَوَدَّتهُ فـِی اللّهِ فَاحذَرهُ فإِنَّ مَوَدَّتهُ لَئیمَةُ

*  امیرالمومنین«ع»  فرمود: کسی که مبنای دوستی اش

*  در راه خدا نباشد از او پرهیز کن که دوستی او پستی است.


پنج شنبه 86 شهریور 8 , ساعت 1:0 عصر

(ابوحنیفه) مدیر حجاج و دامادش در زمان امام صادق علیه السلام بر سر ارث دعوا داشتند گوید: مفضل بن   عمر کوفى (از اصحاب خاص امام ) از کنار ما مى گذشت ، نزاع ما را بدید و ایستاد و بعد فرمود:
با من تا درب منزلم بیایید؛ ما هم تا درب منزل او رفتیم او وارد خانه اش شد و کیسه پولى به مقدار چهار صد   در هم آورد به ما داد و بین ما را اصلاح داد، و بعد گفت :
این مال از من نیست از امام صادق علیه السلام است ، امام فرمود: هر گاه میان دو نفر از شیعیان ما بر سر پول نزاع شد، به آنها بده تا بینشان اصلاح شود.

 


<   <<   41   42   43   44   45   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ