حکایت« میکل آنژ» و فرشته:
روزی میکل آنژ با کمک عده ای سنگ سیاه نسبتا بزرگی را بر روی زمین می غلطاند تا به طرف منزل خود ببرد. یکی از دوستان میکل آنژ نزدیک آمد و از او پرسید:« با این سنگ سیاه چه می کنی؟» میکل آنژ گفت:« فرشته ای درون او اسیر است که
می خواهم او را نجات دهم.»
دوست میکل آنژ با ناباوری از او خداحافظی کرد و رفت. چند ماه بعد، دوست میکل آنژ به مهمانی او آمد و مجسمه ی سنگی فرشته بسیار زیبایی را در اتاق او دید. با حیرت و تحسین از میکل آنژ پرسید:« این مجسمه چقدر زیباست از کجا آورده ای؟؟؟»
روزی مردی نزد(( بیبهی شانا)) آمد و گفت: می خواهم از روی آن رود گذر کنم.
شانا نزدیک مرد آمد و نامی را بر کاغذی نوشت و آن را به پشت مرد چسباند و گفت: نگران نباش! ایمان تو کمکت می کند تا بر آب راه بروی، اما هر لحظه که ایمانت را از دست بدهی غرق خواهی شد.
مرد به شانا اعتماد کرد و پایش را بر روی آب گذاشت و به راحتی بر روی رود گام نهاد، مسافتی را که طی کرد هوس کرد که ببیند شانا بر کاغذی که بر پشت او چسبانده، چه نوشته،آن را برداشت و چنین خواند: ایزد راما(به معنای خدا)، به این مرد کمک کن از رود بگذرد.
مرد فکر کرد؛ همین! این ایزد راما اصلا کی هست؟
در همان لحظه که شک در ذهنش جای گرفت؛ در آب فرو رفت و غرق شد!
در روزگاری دور مردی بود که همه ی زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود، وقتی مرد، همه می گفتند به بهشت رفته است، آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رود هرچند بهشت برای این مرد چندان مهم نبود اما، به هر حال به بهشت می رود.
روح مرد بر دو راهی بهشت و جهنم ایستاده بود، دربان نگاهی به اسامی کرد و چون اسم مرد را در میان بهشتیان نیافت او را به جهنم فرستاد، زیرا جهنم هیچ نیازی به دعوت نامه یا کارت شناسایی نداشت و بدین ترتیب مرد در جهنم مقیم گشت.
چند روز گذشت و ابلیس با ناراحتی و خشم به دروازه ی بهشت رفت و گریبان مسئول مربوطه را گرفت و گفت: این کار شما تروریسم خالص است!
مسئول مربوطه با حیرت از شیطان دلیل خشم او را پرسید و شیطان با خشم گفت: آن مرد را به دوزخ فرستاده اید و از وقتی او آمده کاروزندگی ما را به هم زده. از وقتی که رسیده، به حرف های دیگران گوش می دهد، در چشمهایشان نگاه می کند و به دردودلهایشان می رسد.حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو و درد و دل می کنند!! آخه دوزخ که جای این کارها نیست! لطفا این مرد را پس بگیرید!
به خاطر بسپار: با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا بر تصادف در دوزخ افتادی، خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند!
منبع کتاب:لطفا گوسفند نباشید!
روزی ابوسعید ابوالخیر در مسجدی قرار بود صحبت کند، مردم از همه ی روستاهای اطراف برای شنیدن سخنان او هجوم آورده بودند. در مسجد جایی برای نشستن نبود و عده ای هم در بیرون ایستاده بودند. شاگرد ابوسعید روی به مردم کرد و گفت : « تو را به خدا از آنجا که هستید یک قدم پیش بگذارید!» مردم قدمی پیش گذاشتند. سپس نوبت سخنرانی ابوسعید شد. ابوسعید از سخنرانی خود داری کرد و گفت:« من صحبتی ندارم!»
اطرافیان حیرت زده علت را پرسیدند و گفتند:« مگر می شود، این همه مردم برای شنیدن سخنان شما آمده اند!» ولی باز هم ابوسعید بر سر حرف خود ایستاده بود، وقتی با اصرار مستمر اطرافیان مواجه شد گفت:
« همه حرفی که من می خواستم بگویم، شاگردم زد. او گفت: از جایی که ایستاده اید یک قدم پیش بیایید و من نیز این سخن را می خواستم ظرف مدت یک ساعت در لابه لای سخنانم به مردم بفهمانم!!»
لیست کل یادداشت های این وبلاگ