سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حکمت گمشده مؤمن است، پس باید آن را بطلبد؛ حتی اگر در دست شروران باشد . [امام علی علیه السلام]
 
دوشنبه 85 اسفند 28 , ساعت 5:35 عصر

نخود سیاه گمشده

یکی از کارمندهای بابا هروقت بابا از نزدیکی اتاقش رد می شود،فوراً روی کاغذ ها خم می شود و خودش را مشغول نشان می دهد. اما وقتی بابا نیست  روی مبل می نشیند و چای می خورد و با تلفت شرکت به یک جاهایی زنگ می زند. یک روز که او را تنها دیدم از او پرسیدم چرا هروقت بابا می آید او فوراً سراغ کاغذها می رود و آن ها را زیرورو می کند.او هم پوزخندی زدو گفت: دنبال نخودسیاه می گردم. آن روز هرچه روی میزش را نگاه کردم نخود سیا ندیدم.قند دیدم که سفید بود ولی نخود سیاه رنگ ندیدم.بالاخره طاقت نیاوردم  و رفتم پیش بابا و بهش گفتم که  اون کارمند  خیلی ناراحت و غصه دار است چون نخود سیاه رنگش را گم کرده  از بابا خواستم تا اگه می دونه نخود سیاه رنگ کجاست ، آدرسش رو برای کارمند بنویسد تا دیگر ناراحتی نکشد. بابا هم روی کاغذ چیزی نوشت تا بدمش به کارمند غصه دار. خلاصه چشماتون روز بد نبیند . وقتی کارمند نامه رو دید بدجوری تعجب کرد. انگار اصلا باورش نمی شد که نخود سیاه رنگش رو اونجا گذاشته است. هنوز معنی چیزی رو که بابا نوشته بود نمی فهمم . ولی عین همانهارا اینجا می نویسم تا شاید شما بفهمید. بابا روی کاغذ نوشته بود.:نخود سیاه رنگ شما توی کوچه علی چپ ماست!

منبع: مجله موفقیت
چهارشنبه 85 اسفند 9 , ساعت 7:17 عصر

روزی روبرت دو ونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی ، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب در مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن باشگاه می شود تا آماده رفتن شود. پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را به او تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه ی بالای بیمارستان نیست.

دو ونسنزو تحت تأثیر حرف های زن قرار می گیرد، قلمی از جیبش در می آورد، چک مسابقه را در وجه وی پشت نویسی

می کند و درحالی که آن را در دست زن می فشارد، می گوید:(( برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوش آرزو می کنم.))

یک هفته پس از این واقعه دو ونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف نهار بود که یکی از مدیران عالیرتبه ی

انجمن گلف بازان حرفه ای به میز او نزدیک می شود و می گوید:(( هفته ی گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید.))

دو ونسنزو سرش را به علامت تأیید تکان می دهد. مدیر عالیرتبه در ادامه ی سخنان خود می گوید:(( می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه ی مریض و مشرف به موت ندارد ، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فریب داده، دوست عزیز.))

دو ونسنزو می پرسد:(( منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده؟))

دو ونسنزو می گوید:(( در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.))

 


جمعه 85 اسفند 4 , ساعت 9:23 عصر

اگر می خواهی برای زندگی ات معنای عمیقی

بیابی،نمی توانی آن را از لابه لای اظهار نظر

دیگران در مورد خودت پیدا کنی. به درون خودت

رجوع کن.

_______________________

در سراسر زندگی بیهوده ترین احساس ها احساس

گناه داشتن برای اتفاقی که افتاده و نگرانی از آن

چیزی است که ممکن است اتفاق بیفتد.

______________________________

هرقدر نسبت به خودت مهربان تر باشی، خود به خود

 واکنشت نسبت به دیگران مهرورزی بیشتر خواهد بود.

 

 


پنج شنبه 85 اسفند 3 , ساعت 8:10 عصر

وقت تمام است

او مدیرعامل یک شرکت بزرگ تبلیغاتی بود ومن مشاوری بسیارجوان در حوزه ی مدیریت.یکی از کارکنان او که کار مرا دیده بود و به زعم خود تصور کرده بود که چیزی در چنته دارم، مرا برای استخدام به او توصیه کرده بود. من دلواپس و عصبی بودم. در آن مراحل از دوران زندگیم صحبت کردن شخصی مانند من با مدیرعامل یک شرکت بزرگ آن چنانی زیاد مرسوم نبود.

قرارمان سر ساعت 10 صبح بودوبه مدت یک ساعت. من زودتر از ساعت مقرر رسیدم. سرساعت 10 بلادرنگ به اتاق بسیار بزرگ و که مبلمان آن زرد و روشن بود، هدایت شدم.

او آستین های پیراهنش را بالا زده بود و نگاه زیرکانه ای در صورتش نقش بسته بود. با دیدن من با صدای بلند گفت:(( شما فقط بیست دقیقه فرصت دارید.))

سرجایم صم و بکم نشستم.

((گفتم که فقط بیست دقیقه فرصت دارید.))

بازچیزی بر زبان نیاوردم.

((وقتت داره می گذره چرا چیزی نمی گی؟))

پاسخ دادم:((بیست دقیقه خودمه، هرکاردلم بخواد می تونم باهاش بکنم.))

شلیک خنده اش اتاق را پر کرد.

بعد،دونفری حدودا یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم. او مرا استخدام کرد.

به همین سادگی............


شنبه 85 بهمن 28 , ساعت 11:47 عصر

 

روزى حضرت عیسى علیهالسلام با حواریون خود از راهى مىرفتند. با لاشه یک سگ مرده برخورد کردند. آنان گفتند: چه بوى بد و متعفنى دارد. عیسى علیهالسلام فرمود: چه دندانهاى سفیدى دارد.


 


   1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ