سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فرمان خدا را بر پا ندارد جز کسى که در حق مدارا نکند و خود را خوار نسازد و پى طمعها نتازد . [نهج البلاغه]
 
سه شنبه 86 بهمن 9 , ساعت 9:30 عصر

مادرم معلم بود و بخش عمده ای از زندگی خود را صرف تعلیم و تربیت کرد. او حتی مواقعی که در سر کلاس حضور نداشت، مشغول تعلیم و تربیت بچه ها و نواده های خود در منزل بود. او این کار را با اصلاح دستور زبان بچه ها ، با تشویق آنان به جمع آوری کلکسیون پروانه، ل و سنگ، یا با طرح بحثی شیرین و دل انگیز درباره ی کتابهایی که می نوشت و به چاپ می رساند، ادامه می داد. او یادگیری را به تفریح و سرگرمی تبدیل کرده بود.

مشاهده ی ناخوشی او در آخرین سال های زندگیش برای من و سه برادرم بسیار دردناک بود.او ساعت هشت و پنچ دقیقه صبح سکته کرد و قسمت راست بدنش فلج شد، طوری که از آن پس ذره ذره وجودش بتدریج به تحلیل رفت.

دو روز قبل از مرگش، من به همراه برادران خود برای عیادتش به آسایشگاه رفتیم و با صندلی چرخدار او را به گردش بردیم.پس از بازگشت از گردش ، به هنگامی که پرستاران بدن سست و بی حال او را روی تخت می خواباندند، مادرم به خواب رفت.ما که خیال بیدار کردن او را نداشتیم، به کناری کشیدیم و به نجوا شروع به صحبت کردیم.نجوای ما پس از چند دقیقه با صدای خفه ای که از آن سوی اتاق به گوش می رسید، قطع شد. ما از نجوا بازایستادیم و به مادرمان خیره شدیم.چشمانش بسته بود، اما کاملا واضح بود که مادرمان در صدد ایجاد رابطه و صحبت با ما بود.ما به او نزذیک شدیم.

او با صدای ضعیفی گفت:« عل ل ل ل....»

پرسیدم:« مادر جون،چی می خواهید؟»

او کمی قوی تر از پیش گفت:« عل ل ل ل...»

من و برادرانم به همدیگر نگاه کردیم و اندوهگین سرمان را تکان دادیم.

مادرم چشمانش را باز کرد، آه کشید، و با تمام نیرویی که در بدنش داشت، گفت:

« نگو بر علیه،بگو علیه!»

بناگاه متوجه شدیم که مادران در حال اصلاح آخرین جمله برادرمان جیم بود که می گفت:« اگر شما به حرف من گوش کنید و بر علیه من حرفی نزنید...»

جیم خم شد و گونه ی او را بوسید و به نجوا گفت:« ممنونم،مادر.»

ما به یک دیگر خندیدیم و بار دیگر سرمان را تکان دادیم.تکان سرمان این بار به این خاطر بیم و احتراممان نسبت به یک معلم فوق العاده و استثنایی بود.

منبع کتاب : سوپ جوجه برای روح معلم


سه شنبه 86 بهمن 9 , ساعت 9:25 عصر

اگه یه روز از همه چیزو همه کس ناامید شدی،

به کوه برو و داد بزن: آیا امیدی هست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
جواب خواهی شنید:هست......هست......هست

 


یکشنبه 86 بهمن 7 , ساعت 12:56 عصر

 در برخی از داستان های بزرگ ترین موفقیت ها که در تاریخ وجود دارد، معمولا تاثیر واژه های انگیزه و دلگرمی و یا راز داری و اعتماد توسط یک دوست صادق و یا یک همسر و دلدار، به چشم می خورد.

این مساله در مورد یک همسر وفادار و قابل اعتمادی به نام «سوفیا» صدق می کند که شاید در کنار نام بزرگترین شهرت ادبیات جهان، « ناتانیل هاوتورن » جایی نداشته است.

زمانی که «ناتانیل»، مرد دل شکسته و غمگین، به خانه رفته و به همسر خود گفت که انسان ناموفق و شکست خورده ای است و از سمت خود در اداره ی گمرک اخراج شده، همسر او سوفیا ، با شور و شوقی که نشان داد ، او را بسیار متعجب کرد.

سوفیا با شادی و پیروزمندانه گفت: بسیار خوب ، حالا تو می توانی کتاب خود را بنویسی.

مرد با ناامیدی جواب داد : اما، در مدتی که من مشغول نوشتن هستم، زندگی خود را چگونه تامین خواهیم کرد؟

زن او را شگفت زده کرده  و کشویی را باز کرده و مقدار بسیار زیادی پول بیرون آورد.مرد با دیدن آن با هیجان پرسید: به خاطر خدا بگو، این پول را از کجا آوردی؟

زن جواب داد: من به استعداد تو ایمان دارم و همیشه مطمئن بودم که روزی یک شاهکار ادبی خواهی نوشت. بنابراین هر هفته مقداری از پولی را که برای مخارج خانه می دادی، پس انداز کرده ام. این مقدار پول زندگی مارا به مدت یک سال تامین خواهد کرد.

به این ترتیب، با تشویق و دلگرمی و پشتیبانی او، بزرگ ترین رمان ادبیات امریکا به نام «نامه اسکارلت» به رشته ی تحریر درآمد.

منبع:کتاب سوپ جوجه برای روح
جمعه 86 بهمن 5 , ساعت 6:44 عصر

4 دانشجو که بسیار به خود اطمینان داشتند یک هفته قبل از انتحانشان به یک مسافرت رفتند.
روز قبل از امتحان به شهر خود بازگشتند و فردای آن روز که به داشگاه رفتند برای امتحان متوجه شدند که در تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و امتحان دیروز برگزار شده است.به همین دلیل پیش استاد خود رفتند و به او گفتند که لاستیک ماشینمان پنچر شده بود و ما لاستیک دیگری در ماشین نداشتیم،این بود که سر امتحان حاضر نشدیم.استاد پذیرفت و به آنها گفت که فردا برای انتحان دادن بیایند.
فردا که آمدند ، استاد به هر کدام از آنها یک ورقه داد و هرکدام را در یک کلاس نشاند.
سوال اول که 5 امتیاز داشت بسیار آسان بود، ولی سوال دوم 95 امتیاز داشت و این بود:

کدام لاستیک ماشین پنچر شده بود؟


پنج شنبه 86 بهمن 4 , ساعت 11:32 صبح

 

سلام دوستان.
از اینکه این توفیق حاصل شد که پستی از ویلاگ " چند کیلو امیدواری" نظر دست اندر کاران محترم مجله موفقیت(بخش موفقیت آنلاین )را جلب کند و نسبت به درج آن در شماره 136 آن مجله اقدام کنند، صمیمانه تشکر و قدردانی خود را اعلام می دارم.
انشاالله که بازم این توفیق حاصل شود.
ضمنا از خدا می خواهم که همواره ما را به هنگام اندیشیدن و فکر کردن و نوشتن و عمل کردن ، یاد و خاطر خود را در ضمیر وجودمان روشنی بخشد. و مارا حتی لحظه ای به خود وا مگذارد.

 

 

 


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ