دوشنبه 86 بهمن 22 , ساعت 3:0 صبح
روزی یک زن نزد ابن سینا آمد .کتابی یا مبلغی پول آورده بود تا به او هدیه کند.
ابن سینا می خواست که دلش نرنجد، (نگفت که من چیزی قبول نمی کنم و گدا نیستم)، گفت که من عهد کرده ام که غیر از خدا از کسی چیزی قبول نکنم.
آن زن گفت که ای شیخ من از تو تعجب می کنم، تو چرا این حرف را می زنی؟
غیری اینجا نیست که ، از دست او بگیری، آن دستی که برای محبت دراز می شود، آن دست خداست.
وبلاگ نصیحت
ابن سینا می خواست که دلش نرنجد، (نگفت که من چیزی قبول نمی کنم و گدا نیستم)، گفت که من عهد کرده ام که غیر از خدا از کسی چیزی قبول نکنم.
آن زن گفت که ای شیخ من از تو تعجب می کنم، تو چرا این حرف را می زنی؟
غیری اینجا نیست که ، از دست او بگیری، آن دستی که برای محبت دراز می شود، آن دست خداست.
وبلاگ نصیحت
نوشته شده توسط فاطیما | نظرات دیگران [ نظر]
دوشنبه 86 بهمن 22 , ساعت 3:0 صبح
باران بدجوری به صورتش می خورد.سرش را بالا گرفت و مأیوسانه نگاهی به صف طویل اتوبوس انداخت.صدایی گفت:ببخشید آقا!ساعت چنده؟
مرد برگشت و نگاهی به صورت درهم رفته پیرمرد انداخت و بی حوصله گفت:پنج.
با توقف اتوبوس جنب و جوشی در صف افتاد.جمعیتی که توی اتوبوس بودند کمی جابجا شدند:بیا تو آقا...یه نفر جا داره!
مرد برگشت و نگاهی به پیرمرد انداخت و یک قدم عقب کشید:شما بفرمایید پدر جان!
وبلاگ نصیحت
پیرمرد سوار شد.صورت خندان پیرمرد از پشت شیشه اتوبوس به مرد آرامش می داد.
باز هم باران می بارید اما این بار مرد نفر اول صف بود...
مرد برگشت و نگاهی به صورت درهم رفته پیرمرد انداخت و بی حوصله گفت:پنج.
با توقف اتوبوس جنب و جوشی در صف افتاد.جمعیتی که توی اتوبوس بودند کمی جابجا شدند:بیا تو آقا...یه نفر جا داره!
مرد برگشت و نگاهی به پیرمرد انداخت و یک قدم عقب کشید:شما بفرمایید پدر جان!
وبلاگ نصیحت
پیرمرد سوار شد.صورت خندان پیرمرد از پشت شیشه اتوبوس به مرد آرامش می داد.
باز هم باران می بارید اما این بار مرد نفر اول صف بود...
نوشته شده توسط فاطیما | نظرات دیگران [ نظر]
یکشنبه 86 بهمن 21 , ساعت 7:11 عصر
سلام دوستان.
راستش اومدم بگم که یه برنامه ریزی کردم برای وبلاگم
اونم این که:
سه شنبه ها(چون روزیه که خیلی دوست دارم از کوچکی تا الان) اتفاقات خوب اون روز یا روز قبل یا قبل تر یا قبل تر تر رو براتون می نویسم.
و
پنجشنبه ها: جمله و حدیث و عبارات تاکیدی می گذارم.
بقیه روز ها هم هرچی گذاشتم....
نوشته شده توسط فاطیما | نظرات دیگران [ نظر]
جمعه 86 بهمن 19 , ساعت 6:31 عصر
مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود
به خدا اعتقادی نداشت
او چیزهایی را که درباره ی خدا و مذهب میشنید مسخره میکرد
شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده ی آموزشگاهش رفت . چراغ خاموش
بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود
مرد جوان به بالا ترین نقطه ی تخته ی شنا رفت و دستانش را باز کرد تا
درون استخر شیرجه برود
ناگهان ندایی به گوشش رسید ، ندا برای مرد نا مفهوم بود
اما
احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت . از پله ها پایین آمد
و چراغ ها را روشن کرد
مرد آن روز نتوانست شنا کند
آب استخر برای تعمیر خالی شده بود...
به خدا اعتقادی نداشت
او چیزهایی را که درباره ی خدا و مذهب میشنید مسخره میکرد
شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده ی آموزشگاهش رفت . چراغ خاموش
بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود
مرد جوان به بالا ترین نقطه ی تخته ی شنا رفت و دستانش را باز کرد تا
درون استخر شیرجه برود
ناگهان ندایی به گوشش رسید ، ندا برای مرد نا مفهوم بود
اما
احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت . از پله ها پایین آمد
و چراغ ها را روشن کرد
مرد آن روز نتوانست شنا کند
آب استخر برای تعمیر خالی شده بود...
نوشته شده توسط فاطیما | نظرات دیگران [ نظر]
جمعه 86 بهمن 19 , ساعت 5:0 عصر
یک جوان یونانی به مادرش شکایت می کرد که چون شمشیرش کوتاه است نمی تواند با دشمن بجنگد . مادر او در جواب گفت : خیلی خوب اگر شمشیرت کوتاه است یک قدم جلوتر برو
نوشته شده توسط فاطیما | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ