سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ای علیّ! از ویژگیهای مؤمن آن است که حقیقت را از دشمنش می پذیرد و فرا نمی گیرد جز برای آنکه بداند و نمی داند جز برای آنکه عمل کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
سه شنبه 86 بهمن 23 , ساعت 7:53 عصر

سلام دوستان.

طبق قولی که بهتون داده بودم باید سه شنبه ها ( الثلاثاء)،(tuesday) باید وقایع خوب اون روز یا یه روز خوب خودم رو براتون بنویسم.
امروز:
امروز صبح برای رفتن به مدرسه طبق روال همیشگی سوار سرویس شدم و اولین اتفاق خوب دیدن دوستانم(آرزو و رویا)بود.
دومین اتفاق خوب این بود که پس از دقائقی متوجه دانه های برف شدم که روی شیشه های ماشین نشسته بودند و از دیدنشان بسیار شاد و مسرور گشتمسمت چپی منم.
سومین اتفاق خوب در زنگ اول رخ داد که معلم عربی از من درس نپرسید.البته من خونده بودم ولی خوب اون درس رو متوجه نشده بودم که بعد برام توضیح دادن و من کاملا متوجه شدم.
چهارمین اتفاق خوب زنگ دوم بود که از حرف یکی از بچه های کلاس (حقیقتا میگم) تموم اون ساعت رو خندیدم.خب خنده هم یک اتفاق خوبه که خدا رو شکر هر روز برای من یکی اتفاق می افته.
پنجم این بود که زنگ آخر بی کار بودیدم و کلی با دوستان گپ و گفت و گو کردیم (مخصوصا آرزو) و وقتمان با کشیدن کاریکاتور یکی از دوستان گذشت که البته به خودشم نشون دادیم و اونم خیلی خوشش آمد و ناراحت هم نشد.(آخه هدف تمسخر نبود)
ششمین اتفاق این بود که دو تن از دوستانم را با هم آشتی دادم (پس از یک ماه قهر)
اینم اتفاق های خوب امروزم.گرچه ممکنه عادی به نظر بیان ولی همه برای من یک اتفاق خوب محسوب می شوند.
 پس هیچوقت فکر نکنین یه روزتون بدون اتفاق خوب شروع شده چون خود شروع کردن یک روز تازه یک اتفاق فوق العاده س.


دوشنبه 86 بهمن 22 , ساعت 10:0 صبح

مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده، شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد. برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
او متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت فراوان دارد . آرام راه می رود، دقیقا مانند یک دزد که می خواهد دزدی کند. آهسته پچ پچ می کند، دقیقا مانند یک دزد که می خواهد چیزی را پنهان نگاه دارد. سرش پایین است، دقیقا مانند دزدی که می خواهد شناخته نشود. به خانه اش برگشت و لباسش را عوض کرد که به نزد قاضی برود و از او شکایت کند.
اما همین که وارد خانه شد تبرش راپیدا کرد. زنش آن را جابه جا کرده بود.

مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او دقیقا مانند یک آدم مودب، آرام راه میرود ، دقیقا مانند یک آدم شریف، آرام حرف میزند و دقیقا مانند یک آدم محترم رفتار می کند.
منبع: وبلاگ نصیحت


دوشنبه 86 بهمن 22 , ساعت 3:0 صبح

کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید .
او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش.
 کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟
 زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم .
کودک گفت:می دانستم با او نسبت دارید.

از وبلاگ:نصیحت


دوشنبه 86 بهمن 22 , ساعت 3:0 صبح

مرد بیکار ی برا ی سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. مدیر مربوطه با او مصاحبه‌ کرد و تمیز کردن زمین‌ش را -به عنوان نمونه کار- دید و گفت: « شما استخدام شدین، آدرس ایمیل‌ اتان را بدهید تا فرم‌های مربوطه را جهت تکمیل برای شما ایمیل کنیم و همین‌طور تار یخی که باید کار را شروع کنید.. »
مرد جواب داد: « اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم! »
مدیر گفت: متأسفم. اگه ایمیل ندارین، نمی تواند در شرکت مایکروسافت استخدام شوید چون بررسی هویت شما برای ما از طریق اینترنت ممکن نیست.
مرد در کمال ناامیدی آنجا را ترک کرد. او نمی دانست با تنها 10 دلار ی که در جیبش داشت چه کار کند. تصمیم گرفت به سوپرمار کتی برود و یک صندوق 10 کیلو یی گوجه‌فرنگی خریداری کند.

 بعد خانه به خانه مراجعه کرد و گوجه‌فر نگی ‌ها را فروخت. او در کمتر از دو ساعت ، توانست سرمایها‌ش را دو برابر کند. این عمل را سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خانه برگشت. مرد فهمید می ‌تواند به این طریق زند گی اش را بگذراند، و شروع کرد به این که هر روز زودتر برود و دیرتر به خانه برگردد . در نتیجه پولش هر روز چهار تا پنج برابر می‌شد. به زودی یک چرخ دستی خرید، بعد یک کامیون، و به زودی ناوگان خودش را در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت ...

پنج سال بعد، مرد یکی از بزرگترین خرده‌فروشان امریکا شد. او شروع کرد تا برای آینده‌ خانواده‌اش برنامه‌ربز ی کند، و لذا تصمیم به گرفتن بیمه عمر نمود. به یک نمایند گی بیمه زنگ زد و سرو یسی را انتخاب کرد. و قتی صحبت‌شان به نتیجه رسید، نماینده‌ بیمه گفت:

لطفا ایمیل اتان را بدهید! مرد جواب داد: « من ایمیل ندارم. » نماینده‌ ی بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارید، ولی با این حال توانستید یک شرکت بزرگ در شغل خودتان به وجود بیاورید. می ‌تونید فکر کنید به کجاها می‌رسیدید اگه ایمیل هم داشتین ؟ » مرد سریعا گفت:آره ! احتمالاً می ‌شدم آبدار چی در شرکت مایکروسافت.

منبع: وبلاگ نصیحت


دوشنبه 86 بهمن 22 , ساعت 3:0 صبح
روزی مردی , عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند.
 او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد , اما عقرب انگشت او را نیش زد.
مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد , اما عقرب بار دیگر او را نیش زد .
رهگذری او را دید و پرسید: برای چه عقربی را که نیش می زند , نجات می دهی . مرد پاسخ داد: این طبیعت عقرب است که نیش بزند و طبیعت من این است که کمک کنم و عشق بورزم.
منبع : وبلاگ نصیحت

<   <<   26   27   28   29   30   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ