سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با برادریِ خدایی است که [درخت] برادری به بار می نشیند . [امام علی علیه السلام]
 
شنبه 87 شهریور 9 , ساعت 3:21 عصر

Peter`s uncle lived in the country .once peter went to stay with him for a few weeks. Whenever they went for a walk and they passed somebody, his uncle waved. Peter was surprised, and said,” uncle Goerge, you know every body her. where did you meet them all?”

“I don’t know all this people,” said his uncle.

“ then why do you wave to them?” asked peter.

“ Well, peter,” answered his uncle,” when I wave to someone and he knows me, he is pleased he continuses his journey with a happier heart. But when I wave to some one and he doesn’t know me, he is surprised and says to himself,” who is that man? Why did he wave to me?” so he has some thing to think about during the rest of his journey, and that makes his journey seen shorter. So I make every body happy.


*"*"*"*"*"*"*"*"*"*"*"*

wave:سر یا دست تکان دادن

Journey:  مسافرت  

He is pleased: او خوشوقت می شود  

During: در طول، در خلال

 


جمعه 87 شهریور 8 , ساعت 4:51 عصر

مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟
جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم !
یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...  
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود !
یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود... 
مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آنها می خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست !
یک روز فهمید مشتریان اش بسیار کمتر شده اند ... 

مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید . به فکر فرو رفت ...
باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می کرد !
ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می توانست بازیگر باشد : 
 از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می داد، و همه ی سفارشات مشتریانش را قبول می کرد! 
او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد!  
وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت، دستهایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم !!! 
سفارش های مشتریانش  را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود...

 حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده  و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!!! 

اما او دیگر  با خودش «صادق » نیست.          
                                             او الان یک بازیگر است.همانند بقیه مردم!!!

 


پنج شنبه 87 شهریور 7 , ساعت 12:32 عصر
وقتی کلاس پنجم بودم، آموزگارم همیشه مثل معروفی را نقل می کرد: انسان بدون سرگرمی مانند کشتی سرگردان است.بسیاری از ما بی اندازه در زندگی مان غرق می شویم بدون آنکه هیچ سرگرمی مبتکرانه ای ایجاد کنیم؛ زیرا ما وقت نداریم. ما نوعی زندگی مانند ساعت را در پیش می گیریم. از کاری به کار دیگر هجوم می بریم بی آنکه لحظا ای تامل و فکر کنیم که به هنگام بازنشستگی مان چه اتفاقی رخ خواهد داد.آیا تاکنون لحظه ای به این اندیشیده ایم که کاری برایمان سرور واقعی می آورد، انجام دهیم؟

سرگرمیها شکافی را در زندگی مان پر می کنند که سرور و خرسندی در آنجا پنهان می مانند. وقتی ما کاری انجام می دهیم که به ما خشنودی و رضایت خاطر می بخشد، فشار روحی مان مهار می شود و شکوفایی عاطفی ناشی از چنین کارهایی به شادمانی عظیم می انجامد. برای مثال، شخصی که نقاشی را دوست دارد و برای انجام دادن این کار وقت پیدا نمی کند، بی تردید کم و بیش احساس ناخرسندی می کند. اما اگر او هر دو هفته ، دو ساعت وقت بگذارد که از سرگرمی اش لذت ببرد، آیا حس رضایت وافر و سرور پیدا نمی کند؟

هر کار مبتکرانه ای که انجام می دهیم، روحمان را تعالی می بخشد. موسیقی سنتی، نقاشی، نواختن یکی از سازها_ همه ی اینها کارهایی معنوی هستند که آرامش زیادی به ذهن می دهند. وقتی می خوانید یا می نویسید، در دنیای هنر و خلاقیت غذق می شوید و از کارهای یکنواخت و فشار روحی زندگی در دنیای پر جوش و خروش امروز فاصله می گیرید.

سرانجام اینکه، وقتی از زندگی فعالانه کناره می گیریم و هیچ کاری برای انجام دادن نداریم، احساس درماندگی می کنیم. اما اگر چند ساعتی را برای کارهای مبتکرانه مان کنار بگذاریم، می توانیم گنجینه ای از علایق فراهم کنیم که وقتی زمان مناسب فرا رسد، در کنارمان خواهد بود.

 سرگرمی می تواند مشغولیتی مثبت برای ما فراهم آورد.

از کتاب نردبان زندگی


چهارشنبه 87 شهریور 6 , ساعت 12:37 عصر

شیوانا از راهی می گذشت .خسته شد و به درختی تکیه داد. چند دقیقه بعد جوانی  سراسیمه به درخت نزدیک رسید و جسمی را که داخل  پارچه ای پوشانده بود زیر یک سنگ مخفی کرد. به محض این که جوان  کارش را تمام کرد نگاهش را به سمت درخت چرخاند و شیوانا را دید که به او نگاه می کند!جوان شرمزده شد سرش را پایین انداخت و از شیوانا دور شد.

روز بعد عده ای از مردم دهکده آن مرد جوان را طناب بسته نزد شیوانا آوردندو از او خواستند  تا برای آن جوان مجازاتی مشخص کند. شیوانا سری تکان داد و از جمعیت پرسید:"جرم این جوان چیست!؟" یکی از جمع پاسخ داد:این جوان دیروز به درون معبد قدیمی دهکده رفته و ظرف  گران قیمتی را که آنجا بود ربوده و فرار کرده است.

شیوانا پرسید:"از کجا می دانید که کار این جوان بوده است!؟"

همان شخص پاسخ داد:دقیقا مطمئن نیستیم.اتفاقا وقتی ظرف به سرقت رفته کسی در معبد نبوده است.ما بر اساس حدس و گمان فکر می کنیم کار او بوده است.البته او خودش می گوید که از ظرف گران قیمت خبری نداردو ما هر جایی که گمان می کردیم را گشتیم ولی ظرف را ندیدیم!

شیوانا با عصبانیت گفت:" شما بر اساس حدس و گمان شخص محترمی را متهم کرده اید.زود این جوان را رها کنید و وقتی شواهدی محکم تر داشتید سراغ من بیایید!"

جمعیت,جوان را رها کردند و پراکنده شدند.ساعتی بعد جوان در خلوت نزد شیوانا آمد وشرمزده وخجل سرش را پایین انداخت و آهسته گفت استاد!شما خودتان دیدی که من ظرف را کجا پنهان کردم؟پس چرا مرا لو ندادید!؟ شیوانا آهی عمیق کشید و گفت:" به جز من چشمان خالق هستی هم نظاره گر اعمال تو بود. وقتی خالق کاینات آبروی نو را نگه داشت و اجازه نداد که کسی نظاره گر اعمال تو باشد, چرا من که چشمانم از اوست پرده پوشی نکنم!؟"

جوان خجل و سرافکنده  از حضور شیوانا بیرون رفت. روز بعد دوباره جمعیت آن جوان را نزد شیوانا آوردند و گفتند:ظرف گرانقیمت شب گذشته به طور عجیبی به معبد بازگردانده شده است و هیچکس ندیده که چه کسی این کار را انجام داده است.برای همین ما به این نتیجه رسیدیم که این جوان بی گناه بوده و ما بی جهت او را متهم کرده ایم.به همین خاطر نزد شکا آمده ایم تا از او بخواهید ما را ببخشد!

شیوانا تبسمی کرد و گفت:" این جوان حتما شما را می بخشد بروید و به کار خود برسید!"

وقتی جمعست پراکنده شدند. شیوانا آهسته نزدیک جوان رفت و گفت:" همان کسی که چشمن بقیه را کور کرد وآبرویت را حفظ نمود اگر اراده کند می تواند پرده ها را براندازد و اسرار پنهان تو را برملا سازد  ودر یک چشم به هم زدن تو را رسوا کند.قدر این حامی بزرگ را بدان و همیشه سعی کن کاری کنی که او خودش پوشاننده عیبهای تو باشد!"


سه شنبه 87 شهریور 5 , ساعت 4:54 عصر


بزرگی پروردگار در جانت، پدیده ها را در چشمت کوچک می نمایاند.


از وبلاگ امام علی (ع)


<      1   2   3   4      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ