روزی خداوند به یکی از بنده های خوب خود گفت: دوست داری پرده از بدی های تو بردارم تا همه از تو گریزان شوند؟...
بنده گفت: پروردگارا دوست داری من هم پرده از لطف و رحمت تو بردارم تا همه با خیال راحت نا فرمانی کنند...
راه افتادند و مشغول صحبت شدند. اتفاقا مسیر کمی سربالایی بود و راه رفتن برای زن مشکل، اما او با نیرویی فوق العاده تمام راه را طی کرد و مغازه را به پسرک نشان داد.
جوان که بسیار شرمنده شده بود، از او شکر کرد، اما زن سالخورده گفت: « لازم به تشکر نیست.من باید از تو ممنون باشم.» جوان حیرت زده پرسید:« چرا شما؟»
زن پاسخ داد: « تو امروز به من ثابت کردی که هنوز هم می توانم کار مثبتی انجام دهم و به کسی کمک کنم. بنابراین از اینکه احساس مفید بودن را در من زنده کردی، بسیار متشکرم.»
منبع: کتاب جانب عشق عزیز است، فرومگذارش/مسعود لعلی
تا آنجا که به خاطر دارم، مادربزرگی را «گاگی»، صدا می کردم.زیرا نخستین کلمه ای که از دهان من خارج شد، گاگا بود و مادربزرگ مغرور من، با این فرض که من مطمئنا قصد گفتن نام او را دارم بسیار خوشحال شده و از آن پس مادربزرگ را «گاگی» صدا کردم.
پدر بزرگ نود ساله بود که دار فانی را وداع گفت و زندگی مشترک پدربزرگ و مادربزرگم، دقیقا 50 سال به طول انجامید. بعد از مرگ پدر بزرگ، «گاگی» بسیار افسرده و غمگین به نظر می رسید.زیرا نقطه ی عطف زندگی خود را از دست داده بود. او از زندگی و اجتماع فرار کرده و گوشه ی عزلت برگزیده بود. و سالهای متمادی عذادار و سوگوار بود. ماتم او پنج سال طول کشید و در طی این مدت، من بر حسب وظیفه ی اخلاقی، هفته ای یکبار و یا هر دوهفته یکبار سری به او می زدم.
یکی از روزها که به دیدنش رفته بودم، مطبق سابقه ی ذهنی خود از او، انتظار داشتم او را ساکت و آرام در رخت خواب ببینم. اما بر خلاف تصور من ، شاد و خوشحال بر روی صندلی چرخ دار خود نشسته بود. با مشاهده ی تغییر چشمگیری در رفتار مادربزرگ، سکوت را ترجیح دادم و اظهار نظری نکردم.
با اعتراض گفت:« آیا کنجکاو نشدی و نمی خواهی دلیل خوشحالی مرا بدانی؟»
گفتم: « گاگی خیلی عذر می خواهم، لطفا بی توجهی مرا ببخشید. حالا چرا اینقدر خوشحال هستید؟ دلیل این تغییر رفتار چیست؟»
و او توضیح داد:« چون دیشب من جواب سوال های خود را از خدا گرفتم. و سرانجام، فهمیدم که چرا خدا پدربزرگ را از من گرفت و مرا محکوم به تنهایی کرد.»
مادربزرگ، بیشتر اوقات، کارهای عجیب و غریب می کرد و پر از معما بود اما باید اعتراف کنم، این بار واقعا یکه خوردم.
پرسیدم:« موضوع چیه گاگی؟»
مادربزرگ گویی می خواست راز مهمی را با من در میان بگذارد، به طرف جلو خم شد و با صدای آهسته ای با اطمینان گفت:« پدربزرگت می دانست که راز زندگی در عشق هست و هر روز از زندگی خود را با عشق زیست. او نمونه ی بارز یک عشق بی قید و شرط بود. من عشق پاک و بی ریا را شناختم ولی آن را عملا در زندگی خود تجربه نکردم. و به همین دلیل او زودتر از دنیا رفت، اما من اندکی بیش از او عمر کردم». کمی مکث کرد و به فکر فرو رفت، سپس ادامه داد: تمام این مدت تصور می کردم خدا به خاطر گناهی که در زندگی مرتکب شده ام، مرا مجازات کرده است، اما دیشب دریافتم که زندگی طولانی، هدیه ایست از طرف خداوند».
خدا فرصت بیشترب به من داد تا عشق را دریافته و با عشق زندگی کنم. در حالی که به آسمان اشاره می کرد گفت: « دیشب به من الهام شد که درس های زندگی را نمی توان بعد از مرگ آموخت و ما انسانها باید در زمین عشق و مهرورزی را بیاموزیم. زیرا وقتی زمان مرگ رسید دیگر خیلی دیر خواهد بود. پس زندگی به من هدیه شد تا همین جا و همین حالا، عشق را دریابم. بعد از آن روز بخصوص، دیدارهای من از مادربزرگ، بر اساس داستانهایی که درباره ی آرزوهایش تعریف می کرد، به ماجراهای جدیدی تبدیل شد.
بار دیگر که به دیدنش رفته بودم، با شور و هیجان، ضربه ای به بازوی صندلی چرخدار خود زد و گفت:« اصلا به فکرت نمی رسد که امروز صبح چه کار کردم.»نظر او را تایید کردم و با هیجان بیشتری ادامه داد :« می دونی، امروز صبح، عمویت از دستم عصبانی و ناراحت بود. اما من عقب نشینی نکردم.عصبانیت او را گرفتم، در لفافه ای از عشق و محبت پیچیدم و به خودش بازگرداندم.»
صحبت که می کرد، چشم هایش به طرز بخصوصی برق می زد.با خنده گفت:« این یه نوع شوخی بود، اما عصبانیت او ناپدید شده و تبدیل به خنده شد.»
هر چند روزها بی وقفه می گذشت، اما زندگی مادربزرگ پرتوان و نیرومند از نو آغاز شده بود. هربار که او را می دیدم گذر زمان را سریعتر احساس می کردم. اما او درس های عشقی را که می آموخت، در زندگی خود، به کار می بست.
او هدف با ارزشی برای ادامه زندگی داشت و براساس آن دوازده سال را با عشق سپری کرد. در واپسین روزهای زندگی مادربزرگ، در بیمارستان به ملاقات او می رفتم. روزی در سالن بیمارستان، آرام و شمرده به سوی اتاقش می رفتم.یک پرستار کشیک به چشمان من نگاه کرد و گفت:« مادربزرگ شما یک انسان استثنایی است... می دانید... او یک فرشته هست.او مظهر روشنی ست.»
آری، هدف و آرزو، نور و روشنی به زندگی او بخشید و او نیز تا واپسین لحظات زندگی، سرچشمه ی نوری شد برای دیگران.
منبع: سوپ جوجه برای روح/جلد ?
یکی از روشهایی که قدرت حل مشکلات را در شما تقویت می کند و خلاقیتتان را ظاهر می سازد، فکر کردن روی کاغذ است.چند دقیقه ای را صرف کنید و از خودتان بپرسید:« دقیقا مشکلم چیست؟» سپس پاسخ را با تمامی جزئیات آن روی کاغذ بنویسید.
سپس سوال کنید:« دیگر چه مشکلی دارم؟» مراقب مسائلی باشید که تنها به یک شکل تعریف می شوند. بدترین کاری که ممکن است انجام بدهید، حل مشکل اشتباهی است. هر قدر بتوانید مشکل را به شکل های مختلف تعریف کنید، امکان یافتن راه حل مناسب بیشتر خواهد بود.
مشکلات و مبارزات و یا عواملی را که شما را عقب می کشند، روی کاغذ بیاورید. همان طور که در علم پزشکی گفته شده است،« تشخیص درست نیمی از درمان است.»
گه گاه، زمانی که شروع به تعریف مشکلی می کنید، عملا آن را به صورت "مشکلی خوشه ای" می یابید؛ مشکل بزرگی که با مشکلات کوچک محاصره شده است. بسیاری از مشکلاتی که با آن ها روبه رو می شوید، مرکب از چندین مشکل کوچک ترند. اغلب در موقعیت های دشوار، یک مشکل بزرگ وجود دارد که باید حل شود، قبل از آنکه مشکلات کوچک تر راه حلی بیابند.
بهترین روش برای چنین موقعیتی ، تعیین مشکل اصلی و سپس تک تک مشکلات فرعی است. گه گاه حل بخشی از یک مشکل، به حل تمامی مشکل منتهی می شود.
منبع:فکرتان را عوض کنید و همراه با آن زندگیتان را/برایان تریسی
به نام زیباترین
تولد تولد تولد چند کیلو امیدواری
مــــــــــــــــــبارک
چند کیلو امیدواری عزیزم.بهت تبریک می گم که دو ساله شدی
و توی این دو سال دوستای خوبی واسه هم بودیم و به لطف خدا خواهیم بود.
دوستای خوبی پیدا کردیم.
مطالبمون رو برگزیده اعلام کردن.
یکی از مطالبمون توی مجله موفقیت شماره 136 چاپ شد.
به سمینار وبلاگنویسان موفقیت دعوت شدیم و.....
اینا کم نیستن
امیدوارم همینطور موفق ببیشتری کسب کنیم.
و از شما دوستانی که توی این دو سال به ما سر زدید
و خواهید زد تشکر می کنم.
و بدونید که نظراتتون ما رو خیلی خوشحال می کنه
لیست کل یادداشت های این وبلاگ