سالها پیش، مردی زندگی میکرد که هر روز چندین بار با کوزههایی که اونها رو به دو طرف چوبی بسته بود، از رودخانهی بیرون دهکده، آب حمل میکرد و به مردم میفروخت.
یکی از کوزهها که قدیمیتر بود، ترک داشت و تا اون مرد به دهکده میرسید، نیمی از آبی که توش بود، روی زمین میریخت.
کوزهی سالم همیشه به کوزهی معیوب، سرکوفت میزد که جز دردسر و زحمت، چیزی نداری و تلاش صاحبمون را به هدر میدهی. کوزهی معیوب هم شرمنده بود و خیال میکرد که به هیچ دردی نمیخوره.
تا اینکه سرانجام یه روز لب به سخن باز کرد و به اون مرد گفت:
«میخوام ازتون عذر بخوام، آخه...»
مرد مهربون، صبحت اون رو قطع کرد و گفت: «میخوام خوب به سمت راست جاده نگاه کنی و گلهای زیبایی که در طول مسیر، رشد کردند رو ببینی.»
و ادامه اینکه:
«میدونی در تمام دفعههایی که ما از این مسیر، عبور میکردیم، تو اونها رو آبیاری میکردی و باعث شدی حاشیهی جاده، این همه زیبا و دوست داشتنی بشه؟!»
آره عزیز دلم!
برخی ، پدر و مادر پیرشون رو رها میکنند یا اونها رو به خانههای سالمندان میبرند و گمون میکنند دیگه به درد نمیخورند!
کاشکی خوب چشمهامون رو باز کنیم تا ببینیم حضور قشنگ اونها ، چه طراوتی رو به ما و چه نشاطی رو به نوگلهای زندگیمون هدیه میده.
و کاشکی تا دیر نشده ببینیم و ... !
منبع:تبیان
1- وقتی بزرگسالان بیمار می شوند، طوری از آنها مراقبت کن مثل اینکه کودکی مریض هستند.
2- هنگام خروج از هواپیما از خلبان به خاطر پرواز آسوده و ایمن تشکر کن.
3-این نکته را ملکه ذهن خود کن: بدون توجه به اعمال فرزندانت ، عرگز با آن ها قهر نکن.
4- از تاریخچه شهر خودت اطلاع داشته باش.
بزرگی پسرش را فرستاد تا راز خوشبختی را ازفرزانه ترین انسان جهان بیاموزد .
پسرک چهل شبانه روز در بیابان راه رفت ،تا سرانجام به قلعه زیبایی بر فراز کوهی رسید.
مرد فرزانه که پسرک می جست ، آن جا می زیست .
اما قهرمان ما به جای ملاقات با مردی مقدس ، وارد تالاری شد وجنب و جوش عظیمی را دید ؛ تاجران می آمدند و می رفتند ، مردم در گوشه وکنار صحبت می کردند ، گروه موسیقی کوچکی نغمه های شیرین می نواخت ، و میزی مملو از غذاهای لذیذ بومی آن جا بود.
مرد فرزانه با همه صحبت می کرد ، و پسرک مجبور شد دو ساعت منتظر بماند تا مرد فرزانه به او توجه کند . مرد فرزانه با دقت به دلیل ملاقات پسرک گوش داد ، اما به او گفت در آن لحظه فرصت ندارد تا راز خوشبختی را برایش توضیح دهد.به او پیشنهاد کرد نگاهی به گوشه و کنار قصر بیاندازد و دو ساعت بعد برگردد. بعد یک قاشق چایخوری به پسرک داد و دو قطره روغن در آن ریخت وگفت: " علاوه بر آن می خواهم از تو خواهشی بکنم ، همچنان که می گردی این قاشق را هم در دست بگیر و نگذار روغن درون آن بریزد".
پسرک شروع کرد به پایین وبالا رفتن از پله های قصر ، و در تمام آن مدت چشمش را به آن قاشق دوخته بود .پس از دو ساعت به حضور مرد فرزانه بازگشت .
مرد فرزانه پرسید :فرشهای ایرانی تالار غذا خوریم را دیدی ؟ باغی را دیدی که ایجادش ، ده سال وقت استادان باغبانی را گرفت ؟متوجه پوست نوشته های زیبای کتابخانه ام شدی ؟
پسرک شرمزده اعتراف کردکه هیچ ندیده است . تنها دغدغه او این بود که روغنی را که مرد فرزانه به او سپرده بود ، نریزد
مرد فرزانه گفت : " پس برگرد و با شگفتی های دنیای من آشنا شو . اگر خانه کسی را نبینی ،نمی توانی به او اعتماد کنی".
پسرک قوت قلب گرفت، قاشق را برداشت و بار دیگر به اکتشاف قصر پرداخت. ابن بار تمام آثار هنری روی دیوارها و آویخته به سقف را تماشا کرد.
باغها را دید و کوههای گرداگردش را، و لطافت گلها را ، و نیز سلیقه ای را که در نهادن هر اثر هنری در جای خود بکار رفته بود . هنگامیکه نزد مرد فرزانه بازگشت ، هر چه را که که دیده بود ،با تمام جزییات تعریف کرد.
مرد فرزانه پرسید: اما آن دو قطره روغن که به تو سپرده بودم کجاست ؟"
پسرک به قاشق داخل دستش نگریست و دریافت که روغن ریخته است.
فرزانه ترین فرزانگان گفت :"پس این است یگانه پندی که می توانم به تو بدهم :
منبع:راز موفقیت
روزی مردی در صحرایی گردش می کرد. به کنار رودخانه رسید و سرگرم تماشای آب زلال شد. ناگهان عقربی را دید که با عجله به لب رودخانه آمد. آن مرد کنجکاو شد و با تعجب از خود پرسید: این عقرب به کجا می رود؟! عقرب به لب آب رسید. قورباغه ای از آب بیرون آمد. عقرب بر پشت قورباغه سوار شد. قورباغه در آب شنا کرد و به آن طرف رودخانه رفت.
مرد گفت: حتما در این کار رازی هست.باید بروم تا سر از این کار در بیآورم.
او خود را به آب زد و با سرعت از رودخانه گذشت.بعد صبر کرد تا قورباغه هم رسید. عقرب از پشت قورباغه پیاده شد. قورباغه همانجا ماند. عقرب با سرعت به راه خود ادامه داد.مرد هم پشت سر او به راه افتاد. عقرب به درختی رسید.مرد جوانی زیر سایه ی آن درخت خوابیده بود. ماری سیاه می خواست او را نیش بزند.. ناگهان عقرب به آن مار حمله کرد. نیشی به او زد و مار افتاد و مرد. عقرب دوباره به طرف رودخانه رفت. وقتی به لب آب رسید، قورباغه منتظر او بود. بر پشت قورباغه سوار شد. از آب گذشت و به دنبال کار خودش رفت.
مرد که حیران مانده بود، با خود گفت : مردی که اینجا خوابیده است، حتما باید آدم مهمی باشد. شاید پیغمبر است! بهتر است برای تبرک پای او را ببوسم. بعد، به آن جوان نزدیک شد.نگاهی به او کرد و فهمید که چهره ی آن جوان بسیار آشناست.
جوان، مردی گناهکار بود که همه ی شهر او را می شناختند. مرد بیشتر تعجب کرد و با خود گفت: این جوان با آن همه گناه چطور به لطف خداوند از مرگ نجات پیدا کرد؟! مرد آن قدر صبر کرد تا جوان از خواب بیدار شد.
همین که چشمش به آن مرد افتاد، با تعجب گفت: تو که هستی که بالای سر من ایستاده ای؟ مرد گفت: به این مار نگاه کن! و تمام ماجرا را برای او تعریف کرد.
مرد جوان پس از شنیدن آن ماجرا رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! تو که با من گناهکار این قدر مهربان هستی، با دوستان خود و نیکوکاران چگونه رفتاری داری؟ این را گفت و خود را درون آب انداخت و توبه کرد. آن جوان کارهای زشت و گناهان خود را کنار گذاشت و کارش به جایی رسیدکه هرکس بیماری داشت، پیش او می آمد تا با نیروی ایمان خود او را شفا دهد.
منبع: کتاب جوامع الحکایات
کشیشی در یک صبح به قصد شکار حرکت کرد بعد از ساعتی چند کبک با تفنگ خود زد. در راهش به سوی مقصد با یک خرس خاکستری رو به رو شد. کشیش هیجان زده از درختی بالا رفت. چشمانش را به آسمان دوخت و گفت: ای خدا! آیا تو دانیال را از کمینگاه شیر نجات ندادی؟؟ هم چنین یونس را از شکم نهنگ؟؟ آه! خدایا استدعا می کنم مرا هم نجات بده! ولی خدایا، اگر نمی توانی به من کمک کنی! لطفا به آن خرس هم کمک نکن!!
::::::::::::::::::::::::::::::
پ.ن1: سلام دوستان چون سرم خیلی شلوغه و درسها هم زیاد شده یه کم دیر به دیر مطلب می گذارم به بزرگی خودتان ببخشایید!!
پ.ن2: دعایتان می کنم.....دعایم کنید!!
لیست کل یادداشت های این وبلاگ