سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و ابو جحیفه گوید از امیر المؤمنین ( ع ) شنیدم که مى‏گفت : ] نخست درجه از جهاد که از آن باز مى‏مانید ، جهاد با دستهاتان بود ، پس جهاد با زبان ، سپس جهاد با دلهاتان ، و آن که به دل کار نیکى را نستاید و کار زشت او را ناخوش نیاید ، طبیعتش دگرگون شود چنانکه پستى وى بلند شود و بلندیش سرنگون زشتیهایش آشکار و نیکوییهایش ناپدیدار . [نهج البلاغه]
 
شنبه 87 خرداد 25 , ساعت 3:36 عصر

این داستان خیلی طولانی ولی بخونین چون خیلی قشنگه

 

من متصدی پرواز یک خط هوایی بزرگ هستم.یک روز بعد از ظهر در حالی که داشتم از میان راهرو می دویدم تا به هواپیما برسم، یکی از جوراب نایلون هایی که به پا داشتم، در رفت.پاره شدگی خیلی ناجوری بود و من جفت دیگری به همراه نداشتم. خوشبختانه،یک مغازه ی تهیه ی وسایل رفاهی در پایانه ای که نزدیک به ورودی باند پرواز مربوز به من قرار داشت، بود، جایی که می دانستم می توانم یک جفت جوراب نو بخرم. به هر حال، در حالی که داخل صف دفتر ثبت فروش مغازه ایستاده بودم، با کمال شگفتی دریافتم که پولی در کیفم ندارم.


با خودم اندیشیدم که شاید مدیر فروشگاه یک جوراب نایلون چهار دلاری به من بفروشد واجازه دهد که پولش را دفعه ی بعد که او را دیدم بپردازم.من بارها به مغازه ی او رفته ام و گرچه هرگز به همدیگر معرفی نشده ایم ، او همیشه به من لبخند می زند و رفتار دوستانه ای با من دارد. وقتی نوبت من رسید که پول بپردازم، پایم را به او نشان دادم و توضیح دادم که پولی همراه ندارم و اینکه چاره ای هم ندارم.او خندید و خیلی راحت گفت:« جوراب ها را بردار.»


خوب، دو ماه گذشت و من به هر دلیلی پولی را که از او گرفته بودم، هنوز پس نداده بودم.سپس یک روز که سرکار بودم پیش از آنکه هواپیمایم پرواز کند، مشغول انجام کارهای معمول پیش از پرواز بودم.مسافری از من یک روزنامه خواست.روزنامه ای در هواپیما نبود تا به او بدهم.بعد از من خواست که اگر اشکالی ندارد به پایانه بروم و برایش روزنامه ای بخرم. گفتم:«حتما» و او سکه ای بیست و پنج سنتی به من داد. از هواپیما پیاده شدم و به همان مغازه ی تهیه ی وسایل رفاهی رفتم.پیش از آنکه وارد مغازه شوم دریافتم مدیر فروشگاه آنجاست.از اینکه داخل شوم احساس شرمندگی می کردم زیرا پول او را پس نداده بودم و کیفم هم همراهم نبود.

در نتیجه تصمیم گرفتم که بیرون مغازه بایستم و با دست تکان دادن برای اولین کسی که می بینم متوقفش کنم و از آن خانم یا آقا بخواهم تا برایم یک روزنامه بخرد.

 

مردی غول پیکر با صورتی پر از محبت نزدیک شد.پیش از آنکه از کنار من بگذرد، او را متوقف کردم و پرسیدم که اگر ممکن است برایم یک روزنامه بخرد. او لبخند زد و گفت که با کمال میل این کار را می کند اما می خواست بداند چرا خودم این کار را انجام نمی دهم. به او گفتم که از گفتن دلیلش به هرکسی شرمنده هستم.

 

او تقریبا خوشحال و سرحال بود و ادامه داد:« آه، یالا،به من بگو.مطمئنا دلیل بدی نیست.» از او خوشم آمد.شیرینی و آرامش خاصی درش بود.به روزنامه نیاز داشتم بنابراین این اجازه را به او دادم و دلیل را برایش بازگو کردم.

ناگهان گفت: صبر کن. و با جهشی سریع مرا بلند کرد و میان بازویش گرفت و به داخل مغازه ، درست روی پیشخان جایی که مدیر می ایستد برد.تمام راه داشتم می خندیدم _ دست دیگرش را داخل جیبش برد و اسکناس پنج دلاری در آورد و گفت:« می خواهم پول جوراب نایلون هایی که ایشان قرض کرده اند به شما بپردازم و یک روزنامه هم بخرم.

پس از آن فهمیدم که آن آقای قوی هیکل متشخص «روزی گرایر» بازیکن فوتبال  تیم فوتبال «هال آو فیم» بود.

 

منبع کتاب: غذای روح /جک کنفیلد و مارک ویکتور هنسن

 


دوشنبه 87 خرداد 20 , ساعت 12:46 عصر

 

 

زمانی که خودباوریمان کم می شود، بدترین دشمن خود می شویم.خودمان را سرزنش می کنیم، چون به اندازه ی کافی خوب، به اندازه ی کافی باهوش و بع اندازه ی لازم خوش هیکل نیستیم تا کاری را انجام دهیم یا ارزشمند باشیم.
این روحیه ی منفی ، روز به روز ، احساسات ما را بد و بدتر می کند.
با بخشیدن خود، از این کار دست بکشید.
بگویید:« من خودم را بخشیدم
از این جمله به صورت عبارت تاکیدی استفاده کنید و تا حد امکان آن را در همه جا تکرار کنید، مثلا در حمام یا در ماشین و...
چه کار بدی کردید که اینقدر بد بوده است؟
آیا به اندازه کافی خود را ملامت نکرده اید؟

دیگر خود را سرزنش نکنید تا به توانایی های واقعی خود دست یابید.

 

منبع: کتاب 60 نکته برای زندگی بهتر


شنبه 87 خرداد 18 , ساعت 6:33 عصر
12- هر روز به سه نفر اظهار ادب کن.
13- حداقل سالی یک بار طلوع آفتاب را تماشا کن.
14- سالروز تولد دیگران را به خاطر بسپار.
15- به پیشخدمتی که برایت صبحانه می آورد بیشتر انعام بده.

سه شنبه 87 خرداد 14 , ساعت 5:46 عصر

مشکل بی خوابیتان را حل کنید

آیا تا کنون برایتان اتفاق افتاده که تا صبح، بعد از ساعت ها خواب خوش ، بازهم بی حال و خسته باشید؟؟
آیا در روز به کافئین و کربوهیدرات نیاز پیدا می کنید؟؟؟
اگر جوابتان آری ست، ممکن است از کمبود خواب مزمن ، در رنج باشید.
برای رهایی از این مشکل ، به این چند نکته توجه کنید تا خواب راحتی داشته باشید.

+ در ساعت معینی به رخت خواب بروید، این کار ساعت بیولوژیکی* بدنتان را تقویت می کند.
+ دوش آب گرم بگیرید و بعد به رختخواب بروید.

+ چند ساعت قبل از خواب، چیزی ننوشید(قهوه،چای،نوشابه).

+ یک فنجان چای گیاهی که خاصیت مسکن دارد، بنوشید(از گل کوهی و بابونه استفاده کنید).
+ رختخواب خود را تمیز نگه دارید.

 

---------------------
*ساعت بیولوژیکی : بدن ما برحسب عادتهایمان طوری تنظیم می شود که در ساعت معینی احساس گرسنگی یا خواب می کنیم.

 

منبع: کتاب60 نکته برای زندگی بهتر


چهارشنبه 87 خرداد 8 , ساعت 10:4 عصر

در یک روز شکرگزاری، سردبیر روزنامه ای در مورد معلم مدرسه ای نوشت که از دانش آموزان خود در کلاس اول، خواسته بود تا تصویر چیزهایی که آنها را خوشحال و ممنون می کند، رسم کنند.خانم معلم عقیده داشت که این بچه های محله های فقیرنشین، برای خوشحالی و تشکر از نعمت  های خداوندی، خیلی کوچک و فقیر بودند و از چیزهای بسیار کوچکی شاد و خرسند می شوند. اما می دانست که اغلب آن ها، بوقلمون و یا میز پر از غذا، نقاشی خواهند کرد.

با دیدن نقاشی داگلاس، که دستی را به طرز بچه گانه ای کشیده بود، خانم معلم بسیار متعجب شده و یکه خورد.
اما، این دست چه کسی بود؟
تمامی کلاس، مجذوب این نقاشی که بازتابی معنوی داشت، شده بود.
یکی از بچه ها گفت : من فکر می کنم این دست، دست خداست که برای ما غذا می آورد.
دیگری گفت: دست یک مزرعه دار است زیرا او بوقلمون پرورش می دهد.
در حالی که همه تحت تاثیر آن نقاشی قرار گرفته و راجع به آن نظر می دادند، معلم به طرف نیمکت« داگلاس» خم شد و پرسید: «داگلاس»، این دست کیست؟
«داگلاس» به آرامی و زیر لب گفت: این دست شماست خانم معلم.
معلم به خاطر آورد که اغلب در زنگ های تفریح«داگلاس» آن پسربچه ی ریزنقش و بی نوا و بی کس را بغل کرده و با دست نوازش می کرد. و با دیگر بچه ها نیز چنین برخوردی داشت،
اما این رفتار او برای «داگلاس» ارزش خاصی داشت.

گاهی اوقات شانس ها و فرصت های کوچکی که به هر طریقی به دیگران، در زندگی می دهیم، در نزد خداوند، نسبت به بخشش های مادی، ارزش و اعتبار بیشتری دارد.

منبع: سوپ جوجه برای روح/جک کنفیلد


<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ