سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شریف‏ترین بى‏نیازى ، وانهادن آرزوهاست . [نهج البلاغه]
 
شنبه 87 فروردین 31 , ساعت 9:2 عصر



دیروز صبح با خدا در راه رفتن به مدرسه بودیم. من و خدا کنار هم. قدمهامونو یکسان برمی داشتیم.داشتم علوم می خوندم. گفتم خدا یعنی میشه معلم امروز از من درس نپرسه؟؟؟؟!!!!!
خدا لبخند زد و گفت: چرا مگه درستو نخوندی؟
گفتم نه دیشب وقت نداشتم آخه انقدر که کار داشتم واینا...
خدا لبخند زد.
دیدم اه من دارم به خدا هم دروغ می گم.


گفتم : نه آخه می دونین من از دوستم پرسیدم بهم نگفت.کلا اون همش عمدا به آدم نمی گه فردا پرسش داریم تا فقط نمره خودش خوب بشه.خیلی بچه لوس و........

خدا بازم لبخند زد.
دیدم اه دارم پیش خدا هم غیبت می کنم!!!!!!!!!


خدا با لبخند تمام اشتباهاتمو به من فهموند و من هم متوجه شدم.پس چرا ما با لبخند اشتباهات دیگران رو بهشون نفهمونیم.
چرا دنبال این می گردیم که با دعوا یا داد زدن یا قهر و....... به دیگران بگیم که دارن اشتباه می کنن.
اتفاقا اینجوری اون آدم هم راحت تره و خجالت نمی کشه........... درسته نه؟

داستان از خودم هست.


شنبه 87 فروردین 31 , ساعت 9:1 عصر

اینها به شرطی عمل می کنن که از فیلتر شکن استفاده نکنیم


 


یک فیلتر برای ذهنمان، که به هر چیزی نیندیشیم!


یک فیلتر برای گوشمان، که هرسخنی را نشنویم!


یک فیلتر برای چشممان، که هر چیزی را نبینیم!


یک فیلتر برای زبانمان، که هر سخنی را بدون تفکر و تامل نگوییم!


یک فیلتر برای دلمان، که هر کسی را رخصت ورود به آن ندهیم!


یک فیلتر برای روحمان ، که انسانی دگر اندیش باشیم!


از کتاب: لطفا گوسفند نباشید!


شنبه 87 فروردین 31 , ساعت 8:59 عصر

آنا سیتینزا"  تعریف می کند که پسر کوچکش- با کنجکاوی کسی که واژه جدیدی را می شنود؛ اما هنوز معنای آن را نمی فهمد- از او پرسید:


-مامان؛ پیری یعنی چه؟


آنا پیش از اینکه پاسخ بدهد؛ در کمتر از یک ثانیه به گذشته سفر کرد و لحظات مبارزه؛ دشواریها و نومیدی های خودش را به یاد آورد و تمام بار پیری و مسئولیت را بر شانه هایش احساس کرد. چشم هایش را به سوی پسرش برگرداند که خندان؛ منتظرپاسخی بود.


آنا گفت: پسرم به صورت من نگاه کن این پیری است. وپسر چروک های آن صورت و اندوه آن چشم ها را تماشا کرد. چه باعث شد که پسرک با تعجب نگاه نکند و پس از چند لحظه جواب بدهد: مامان! پیری چقدر قشنگ است؟


منبع:دومین کتاب



شنبه 87 فروردین 31 , ساعت 8:58 عصر

 

هنگامی که تصور می کردی حواسم پیش تو نیست، دیدم که نخستین نقاشی مرا روی یخچال چسباندی و تشویق شدم تا نقاشی دیگری بکشم.


هنگامی که تصور می کردی حواسم پیش تو نیست، دیدم که به گربه ای آواره غذا دادی وبا خود اندیشیدم مهربانی با حیوانات چقدرزیباست.


هنگامی که تصور می کردی حواسم پیش تو نیست، دیدم که کیک مورد علاقه ام را صرفاً به خاطرمن درست کردی ودریافتم که چیزهای


 کوچک واقعاً چیزهای خاصی هستند.


هنگامی که تصور می کردی حواسم پیش تو نیست، نجوای دعاهایت را شنیدم وایمان آوردم خدایی هست که می توانم همیشه با او صحبت کنم.


هنگامی که تصور می کردی حواسم پیش تو نیست، بوسه ی شب بخیرت را روی پیشانیم احساس کردم و دریافتم که دوستم داری.


هنگامی که تصور می کردی حواسم پیش تو نیست، جاری شدن قطرات اشک را از چشمانت دیدم و فهمیدم که بعضی مواقع بعضی از چیزها انسان را ناراحت می کند و گریه کردن اشکالی ندارد.


هنگامی که تصور می کردی حواسم پیش تو نیست، دیدم که دلواپس و نگران منی کوشیدم تمامی آن چیزی باشم که می توانم.


هنگامی که تصور می کردی حواسم پیش تو نیست، نگاهت کردم... تا از بابت همه آن چیزهایی تشکر کنم که به عینه دیدم، درست هنگامی


که تصور می کردی حواسم پیش تو نیست.


شنبه 87 فروردین 31 , ساعت 8:55 عصر
مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود
 به خدا اعتقادی نداشت 
او چیزهایی را که درباره ی خدا و مذهب میشنید مسخره میکرد
شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده ی آموزشگاهش رفت . چراغ خاموش
بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود 
مرد جوان به بالا ترین نقطه ی تخته ی شنا رفت و دستانش را باز کرد تا 
درون استخر شیرجه برود
ناگهان ندایی به گوشش رسید ، ندا برای مرد نا مفهوم بود
اما 
احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت . از پله ها پایین آمد
و چراغ ها را روشن کرد
مرد آن روز نتوانست شنا کند
آب استخر برای تعمیر خالی شده بود...


   1   2   3   4      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ