سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه در خردسالی نیاموزد، در بزرگسالی پیش نیفتد . [امام علی علیه السلام]
 
سه شنبه 86 تیر 5 , ساعت 10:28 صبح

به نام خدا

در قوم بنی‏اسرائیل عابد متعبدی بود. شنید در آن نزدیکی، درختی است که مردم به سوی آن می‏روند و آن‏ را می‏پرستند.


     عابد در خشم شد و از بهر خدا و تعصب در دین، تبری برداشت و رفت که آن درخت را از بیخ برکند.


     ابلیس به صورت آدمی بر او ظاهر گشت و پرسید:‏ «کجا می‏روی؟» عابد گفت:‏ «برای بریدن آن درخت لعنتی که مردم کنار آن رفته و آن را پرستش می‏کنند.»


     ابلیس گفت:‏ «برو به کار عبادتت مشغول باش. تو را چه کار به این کار؟!» عابد از حرف او عصبانی شده و سخت بر او درآویخت و او را بر زمین زد و روی سینه‏اش نشست! ابلیس به او گفت:‏ «دست از من بردار تا تو را سخنی نیکو گویم.» عابد دست از وی برداشت.


     ابلیس گفت:‏ «این کار، کار پیغمبران است؛ نه تو!» عابد گفت:‏ «من از این کار بازنمی‏گردم.» دوباره با ابلیس دست به یخه شد و او را بر زمین زد.


     سومین (بار)‏ ابلیس گفت:‏ «ای عابد!‏ تو مردی هستی که مؤونه (= هزینه‏)ی زندگی‏ات (توسط)‏ مردمان اداره می‏شود. این کار (= بریدن درخت) را به عهده‏ی دیگران واگذار. من (هم) روزی 2 دینار (= سکه‏ی طلا) بر زیر بالین تو می‏گذارم که هم هزینه‏ی زندگی خود را تأمین کنی و هم به دیگرعابدان بدهی.»


     عابد پیش خود فکر کرد و گفت یک دینار آن را خود به کار می‏برم و دینار دیگر را صدقه می‏دهم و این کار، به‏تر از برکندن آن درخت است. من که پیغمبر نیستم و بدین کار مأمور نشده‏ام. دست از او برداشت.


     ابلیس چند روزی 2 دینار آورده و زیر بالین او می‏گذاشت. بعد از چند روز، دیگر نیامد. عابد عصبانی شد. دوباره تبر برداشت و عازم بریدن درخت گردید.


     باز ابلیس جلوش را گرفته و مانع از رفتن او شد. این دفعه هم، با هم درآویختند. ابلیس او را بر زمین زد و بر روی سینه‏اش نشست! عابد گفت: «چه شد که من دفعه‏ی گذشته، 2 بار تو را بر زمین (زدم)؛ ولی این بار درمانده شدم (و) تو بر من غلبه کردی؟» ابلیس گفت:‏ «آن 2 بار برای خدا بر این کار اقدام کرده بودی؛ (ولی) این بار برای دینار! آن 2 بار با اخلاص آمدی و به خاطر حفظ دین خدا خشم گرفتی و خداوند هم تو (را)‏ نیرومند ساخت و مرا بر زمین زدی و اکنون بهر طمع خویش آمدی و از بهر دنیا خشم گرفتی و پیرو هوای نفس خود شدی؛ لذا شکست خوردی.»


نسخه‏ی خطی کتاب «گنجینه‏ی لؤلؤ و مرجان»
(نگاشته‏ی حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی قدس سره)

منبع

دوشنبه 86 تیر 4 , ساعت 8:35 عصر

 

اگر زندگی را ببینی،

مرگ را نیز دیده ای.

مرگ،تو را نمی کشد،

بلکه به تو خدمت می کند

تا از شر قالبی کهنه به نام تن رها شوی

و به حیاتی تازه و جوان کوچ کنی.


جمعه 86 تیر 1 , ساعت 9:0 صبح

دیوید کاستیونز david casstevens یکی از خبرنگاران " اخبار صبح دالاس" داستانی درباره فرانک سیمانسکی frank szymanski ، بازیکنی که در دهه 1940 در تیم فوتبال نوتردام در خط میانی بازی می کرد، دارد. داستان از این قرار است که روزی وی به عنوان شاهد در دادگاهی به جایگاه شهود احضار می شود و قاضی از او می پرسد:

" آیا شما امسال در تیم فوتبال نوتردام بازی می کنید؟"

"بله، قربان."

" در چه موقعیتی بازی می کنید؟"

" در خط میانی ، قربان."

" بازی شما چه طور است؟"

سیمانسکی روی صندلی خود پیچ و تاب می خورد، اما با قاطعیت هرچه تمام تر در جواب قاضی می گوید:

" قربان تیم فوتبال نوتردام پیش از این هرگز بازیکنی به خوبی من در خط میانی نداشته است."

فرنک لی هی frank leahy، سرمربی تیم فوتبال نوتردام که در دادگاه حضور داشت، از شنیدن این جواب بسیار منعجب می شود. سیمانسکی همیشه و در همه حال شخصی افتاده و متواضع بنظر می رسید. به همین خاطر، وقتی که جلسه دادگاه تمام می شود، او سیمانسکی را به کناری کشیده و از او می پرسد که به چه دلیل چنین جوابی در کقابل سؤال قاضی بیان داشت.

خون به صورت سیمانسکی می دود و می گوید:

" من از ابراز آن مطلب نفرت داشتم، اما فراموش نکنید که من در مقابل دادگاه سوگند یاد کرده بودم."

 


چهارشنبه 86 خرداد 30 , ساعت 1:1 عصر

داستان کریسمس

در دوران رئیس جمهوری روزولت Roosevelt روزگار مردم به سختی می گذشت. رئیس جمهور وعده افق های روشن تری را به مردم می داد، اما خانواده بیزلی the beasleys افق روشنی در شهر کوچک خود واقع در ایالت تگزاس را شاهد نبودند.

در چنین احوالی، هنگامی که به بیل bill بیزلی اطلاع دادند که پسرش در کالیفرنیا سخت بیمار است و امکان بهبودیش در هاله ای از ابهام، بیل نمی دانست که هزینه ی سفر خود و همسرش به کالیفرنیا را ا ز کجا فراهم کند.

بیل تمام عمر روی کامیون کار کرده بود، اما از بد روزگار هرگز نتوانسته بود پس اندازی داشته باشد......

 

 بفیه داستان رو تو ادامه مطلب بخونید

 

 ادامه مطلب...

دوشنبه 86 خرداد 28 , ساعت 9:0 صبح

 

گزارشگری به دو کارگرمراجعه کرد. از کارگر اولی پرسید:" چه می کنی؟" کارگر گفت: بردگی می کنم. به اندازه کافی پول نمی گیرم، روزگارم را تلف می کنم و آجر روی آجر می گذارم.

گزارشگر از کارگر دومی همین سؤال را کرد. پاسخ این یکی کاملا متفاوت بود:" من خوشبخت ترین مرد روی زمین هستم. در آفرینش یک ساختمان زیبای معماری نقشی ایفا می کنم. من آجرهای ساده را به بنایی زیبا و در خور توجه تبدیل می کنم."

و هر دو راست می گفتند.

حقیقت این است که ما در زندگی آنچه را که می خواهیم می بینیم. اگر به دنبال زشتی ها بگردید، فراوان پیدا می کنید. اگر بخواهید در کار دیگران عیب و ایراد پیدا کنید، به راحتی این کار را می کنید. اما عکس آن نیز درست است. اگر بخواهید در کارهای عادی کارهای فوق العاده پیدا کنید،

می توانید خود را به گونه ای آموزش دهید که این مهم امکان پذیر شود. آیا می توانید زیبایی های این جهان را ببینید؟

آیا می توانید اعجاز زندگی انسان را مشاهده کنید؟ از نظر من جواب روشن است اگر بخواهید می توانید

 

منبع : کتاب سخت نگیرید باور کنید مشکل نیست

 


<      1   2   3   4      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ