سفارش تبلیغ
صبا ویژن
این دلها همچون تنها به ستوه آید پس براى راحت آن سخنان تازه حکمت باید . [نهج البلاغه]
 
جمعه 86 شهریور 16 , ساعت 11:15 صبح

برادری مثل او
یکی از دوستانم به نام (( پل )) اتومبیلی از برادرش به عنوان هدیه کریسمس دریافت کرد .
شب کریسمس زمانی که پل از دفترش بیرون آمد ،
یک پسر بچه ی خیابانی در حال چرخیدن دور ماشین نو و براق او بود و آن را تحسین می کرد .
وقتی که پل را دید ، پرسید : (( آقا این ماشین شماست ؟ ))
پل سرش را تکان داد : (( برادرم این را برای کریسمس به من داده است . ))
پسر گیج و متحیر شده بود : (( یعنی منظورتان این است برادتان این را به شما داده و این برای شما هیچ خرجی نداشته ؟ هی پسر من دلم می خواهد . . . ))
و لحظه ای درنگ کرد . البته پل می دانست که پسرک می خواهد چه آرزویی بکند .
می خواست آرزو کند که یک برادر مثل برادر او داشته باشد .
اما چیزی که او گفت سر تا پای پل را شدیداً تکان داد .

(( من آرزو می کنم . . . که کاش می توانسم برادری مثل او باشم )) پل با شگفتی و حیرت به پسرک نگاه کرد ، سپس به طور ناگهانی گفت : (( تو دوست داری با ماشینم چرخی بزنیم ؟ ))
(( اوه البته من واقعاً دوست دارم . ))


بعد از کمی گشتن ، پسرک با چشم های درخشان و پر آرزو گفت : (( آقا برای شما اشکال دارد اگر تا مقابل خانه ی ما برویم ؟ ))


پل لبخند کوتاهی زد . او فکر می کرد می داند که پسرک چه می خواهد . این که به همسایگانشان نشان بدهد که او هم می تواند سوار چنین ماشینی بشود . اما پل دوباره اشتباه می کرد . پسرک گفت : (( ممکن است آنجایی که دو تا پله دارد ، بایستید ؟ )) پل به آن سمت رفت و ایستاد .

 در زمان کوتاهی صدایش را شنید که دارد می آید . اما به کندی حرکت می کرد . او در حال حمل برادر کوچک فلجش بود . او را روی آخرین پله گذاشت و ماشین را نشانش داد و گفت : (( بابی ، آنجا که آن آقا ایستاده ، همان چیزی که الان به تو گفتم ، برادرش آن ماشین را برای کریسمس به او داده است و حتی یک سنت هم برایش خرج نداشته و یک روز من می خواهم یکی مثل آن را به تو بدهم . . . آن وقت تو می توانی خودت تمام چیزهای زیبایی را که در زمان کریسمس من تلاش می کنم برایت تعریف کنم را ببینی . ))

 پل پیاده شد و کودک فلج را بلند کرد و در صندلی جلوی ماشینش گذاشت . برادر بزرگ تر با چشمان درخشان هم پشت سرش سوار شد و سپس هر سه نفر آن ها گردشی به یادمندنی را در آن شب تجربه کردند .

از وبلاگ


سه شنبه 86 شهریور 13 , ساعت 2:53 عصر

روزی اتوبوسی در جاده ، به سمت جنوب در حرکت بود . در یک صندلی پیرمرد چروکیده ای نشسته بود که یک دسته ی بزرگ از گل های تازه در دست داشت .

در آن طرف راهرو ، دختر جوانی بود که چشم هایش دائماً به دسته گل دوخته شده بود .
زمان آن بود که پیرمرد پیاده شود . او به طور ناگهانی دسته گل را روی پاهای دختر گذاشت و توضیح داد : (( من می توانم ببینم که عاشق این گل ها شده ای و فکر می کنم همسرم هم دوست داشته باشد که این ها مال تو باشند . من به او خواهم گفت که گل هایش را به تو هدیه داده ام .))

دخترک گل ها را با خوشحالی پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از اتوبوس پیاده شد و از دروازه ی کوچک گذشت و وارد یک قبرستان قدیمی و کوچک شد .


شنبه 86 شهریور 10 , ساعت 12:29 عصر

*  مـَن لَـَـم تَکُن مَوَدَّتهُ فـِی اللّهِ فَاحذَرهُ فإِنَّ مَوَدَّتهُ لَئیمَةُ

*  امیرالمومنین«ع»  فرمود: کسی که مبنای دوستی اش

*  در راه خدا نباشد از او پرهیز کن که دوستی او پستی است.


پنج شنبه 86 شهریور 8 , ساعت 1:0 عصر

(ابوحنیفه) مدیر حجاج و دامادش در زمان امام صادق علیه السلام بر سر ارث دعوا داشتند گوید: مفضل بن   عمر کوفى (از اصحاب خاص امام ) از کنار ما مى گذشت ، نزاع ما را بدید و ایستاد و بعد فرمود:
با من تا درب منزلم بیایید؛ ما هم تا درب منزل او رفتیم او وارد خانه اش شد و کیسه پولى به مقدار چهار صد   در هم آورد به ما داد و بین ما را اصلاح داد، و بعد گفت :
این مال از من نیست از امام صادق علیه السلام است ، امام فرمود: هر گاه میان دو نفر از شیعیان ما بر سر پول نزاع شد، به آنها بده تا بینشان اصلاح شود.

 


سه شنبه 86 شهریور 6 , ساعت 10:27 عصر

 

طلوع صبحدم

انتظارم را به گلبرگ شقایق می‌نویسم؛
تا بهاران باز روید؛ باز گوید.
بر تنِ خیسِ هزاران قطره قطره
آبِ باران می‌نویسم؛
تا شود بَر دشت‌ها جاری و آنگه
راه جوید؛ باز گوید.
بَر شمیم عِطر یاس و شبنمِ سردِ شبانگاهان نویسم؛
تا طلوعِ صبحدم با عِطر آن
بیدار گردد باز گوید
انتظارم را به نِی، نیزار و انبوه نِیستان‌ها نویسم؛
تا که هر دَم با نِی و با نای، هم آواز گردد؛ باز گوید
انتظارم را به دل با اشک‌هایم می‌نویسم؛
تا شُکوهِ شِکوِه را
با راز گوید؛ باز گوید...

دیبا شریعت

 

عیدتون مبارک.


<      1   2   3   4   5      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ