یا حکیم ...
نجار یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را به خانه اش دعوت کند .
موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند ، قبل از ورود نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد .بعد با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .
چهره ی او بی درنگ تغییر کرد .خندان وارد خانه شد ، همسر و فرزندان به استقبال او آمدند ،
با دوستش به ایوان رفتند . از آنجا می توانستند درخت را ببینند .
دوستش دیگر نتوانست جلوی کنجکاوی اش را بگیرد و دلیل رفتار نجار را پرسید .
نجار گفت : این درخت مشکلات من است .
موقع کار ، مشکلات فراوانی پیش می آید ، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد .وقتی به خانه می رسم مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم .
روز بعد وقتی می خواهم سرکار بروم ، دوباره آنها را از روی شاخه ها بر می دارم .
جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم .
خیلی از آنها دیگر آنجا نیستند ، و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند .
(پائلوکوئلیو )
لیست کل یادداشت های این وبلاگ