سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه [بذر] دوستی رویید، کمک رساندن به یکدیگر و پشتیبانی از یکدیگر، واجب می گردد . [امام علی علیه السلام]
 
جمعه 87 مهر 26 , ساعت 5:2 عصر
سعی کنید رنگها را بگویید بدون اینکه لغات را بخوانید

مثلا کلمه سبز که به رنگ آبی نوشته شده باید بگویید آبی

 

سبز  زرد  قهوه ای  صورتی  آبی  سبز   زرد  قرمز  سفید 

 قرمز  سفید  آبی  نارنجی   مشکی  سبز  بنفش  مشکی

می دونین چرا آدم قاطی می کنه؟؟
چون سمت راست مغز سعی می کنه رنگ رو ببینه و سمت چپ اصرار داره رنگ رو بخونه!

از اینجا


یکشنبه 87 شهریور 10 , ساعت 2:0 صبح

به نام زیباترین

تولد

تولد   تولد تولد تولد چند کیلو امیدواریتولد
 مــــــــــــــــــبارک

 

تولدت مبارک

چند کیلو امیدواری عزیزم.بهت تبریک می گم که دو ساله شدی
و توی این دو سال دوستای خوبی واسه هم بودیم و به لطف خدا خواهیم بود.
دوستای خوبی پیدا کردیم.
مطالبمون رو برگزیده اعلام کردن.
یکی از مطالبمون توی مجله موفقیت شماره 136 چاپ شد.
به سمینار وبلاگنویسان موفقیت دعوت شدیم و.....

اینا کم نیستن
امیدوارم همینطور موفق ببیشتری کسب کنیم.

 

تولد

 

و از شما دوستانی که توی این دو سال به ما سر زدید

 و خواهید زد تشکر می کنم.


و بدونید که نظراتتون ما رو خیلی خوشحال می کنه

 

تولدت مبارک
تولد


شنبه 87 خرداد 25 , ساعت 3:36 عصر

این داستان خیلی طولانی ولی بخونین چون خیلی قشنگه

 

من متصدی پرواز یک خط هوایی بزرگ هستم.یک روز بعد از ظهر در حالی که داشتم از میان راهرو می دویدم تا به هواپیما برسم، یکی از جوراب نایلون هایی که به پا داشتم، در رفت.پاره شدگی خیلی ناجوری بود و من جفت دیگری به همراه نداشتم. خوشبختانه،یک مغازه ی تهیه ی وسایل رفاهی در پایانه ای که نزدیک به ورودی باند پرواز مربوز به من قرار داشت، بود، جایی که می دانستم می توانم یک جفت جوراب نو بخرم. به هر حال، در حالی که داخل صف دفتر ثبت فروش مغازه ایستاده بودم، با کمال شگفتی دریافتم که پولی در کیفم ندارم.


با خودم اندیشیدم که شاید مدیر فروشگاه یک جوراب نایلون چهار دلاری به من بفروشد واجازه دهد که پولش را دفعه ی بعد که او را دیدم بپردازم.من بارها به مغازه ی او رفته ام و گرچه هرگز به همدیگر معرفی نشده ایم ، او همیشه به من لبخند می زند و رفتار دوستانه ای با من دارد. وقتی نوبت من رسید که پول بپردازم، پایم را به او نشان دادم و توضیح دادم که پولی همراه ندارم و اینکه چاره ای هم ندارم.او خندید و خیلی راحت گفت:« جوراب ها را بردار.»


خوب، دو ماه گذشت و من به هر دلیلی پولی را که از او گرفته بودم، هنوز پس نداده بودم.سپس یک روز که سرکار بودم پیش از آنکه هواپیمایم پرواز کند، مشغول انجام کارهای معمول پیش از پرواز بودم.مسافری از من یک روزنامه خواست.روزنامه ای در هواپیما نبود تا به او بدهم.بعد از من خواست که اگر اشکالی ندارد به پایانه بروم و برایش روزنامه ای بخرم. گفتم:«حتما» و او سکه ای بیست و پنج سنتی به من داد. از هواپیما پیاده شدم و به همان مغازه ی تهیه ی وسایل رفاهی رفتم.پیش از آنکه وارد مغازه شوم دریافتم مدیر فروشگاه آنجاست.از اینکه داخل شوم احساس شرمندگی می کردم زیرا پول او را پس نداده بودم و کیفم هم همراهم نبود.

در نتیجه تصمیم گرفتم که بیرون مغازه بایستم و با دست تکان دادن برای اولین کسی که می بینم متوقفش کنم و از آن خانم یا آقا بخواهم تا برایم یک روزنامه بخرد.

 

مردی غول پیکر با صورتی پر از محبت نزدیک شد.پیش از آنکه از کنار من بگذرد، او را متوقف کردم و پرسیدم که اگر ممکن است برایم یک روزنامه بخرد. او لبخند زد و گفت که با کمال میل این کار را می کند اما می خواست بداند چرا خودم این کار را انجام نمی دهم. به او گفتم که از گفتن دلیلش به هرکسی شرمنده هستم.

 

او تقریبا خوشحال و سرحال بود و ادامه داد:« آه، یالا،به من بگو.مطمئنا دلیل بدی نیست.» از او خوشم آمد.شیرینی و آرامش خاصی درش بود.به روزنامه نیاز داشتم بنابراین این اجازه را به او دادم و دلیل را برایش بازگو کردم.

ناگهان گفت: صبر کن. و با جهشی سریع مرا بلند کرد و میان بازویش گرفت و به داخل مغازه ، درست روی پیشخان جایی که مدیر می ایستد برد.تمام راه داشتم می خندیدم _ دست دیگرش را داخل جیبش برد و اسکناس پنج دلاری در آورد و گفت:« می خواهم پول جوراب نایلون هایی که ایشان قرض کرده اند به شما بپردازم و یک روزنامه هم بخرم.

پس از آن فهمیدم که آن آقای قوی هیکل متشخص «روزی گرایر» بازیکن فوتبال  تیم فوتبال «هال آو فیم» بود.

 

منبع کتاب: غذای روح /جک کنفیلد و مارک ویکتور هنسن

 


یکشنبه 87 خرداد 5 , ساعت 9:9 عصر

در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد.حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ...
با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت .
نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد.
بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.
ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود :
" هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد."

 


یکشنبه 87 اردیبهشت 1 , ساعت 7:13 عصر

چشم یک روز گفت:« من در آن سوی این دره ها کوهی را می بینم که از مه پوشیده است.این زیبا نیست؟»

گوش لحظه ای خوب گوش داد ، سپس گفت:« پس کوه کجاست؟من کوهی نمی شنوم.»

آنگاه دست درآمد و گفت:« من بیهوده می کوشم آن کوه را لمس کنم، من کوهی نمی یابم.»

بینی گفت:« کوهی در کار نیست.من او را نمی بویم.»

آنگاه چشم به سوی دیگر چرخید، و همه درباره ی وهم شگفت چشم گرم گفت و گو شدند و گفتند« این چشم یک جای کارش خراب است»

جبران خلیل جبران

 

پاورقی:

من نتیجه گیری که از این داستان زیبا کردم این بود که اگر خودمون نمی تونیم چیزی رو درک کنیم فکر نکنیم که اون چیز بیخود و ابلهانه است.و کسی رو که اون رو درک می کنه متوهم ندونیم و مسخره ش نکنیم.

 


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ