راهب پیر با چشمانی بسته؛ با پایی روی پایی دیگر؛ و دستانی که روی دامن لباسش تاخورده بود ؛ وسر در جیب تفکر فروبرده بود؛ کنارجاده نشست.
بناگاه رشته افکارش با صدای خشن ومصرانه یک سلحشور سامورائی پاره شد. [ ای مرد پیر! رمزوراز جهنم چیست وبهشت کدام است؟]
نخست گویی که راهب چیزی نشنیده؛ پاسخ قابل درکی از اوا ستنباط نشد اما به تدریج که چشم هایش را باز کرد؛ بادیدن سلحشور سامورایی ؛ سلحشوری که بی صبرانه منتظر جواب در مقابلش ایستاده بود و لحظه به لحظه بیش از پیش تحریک می شد؛ تبسم ملایمی در گوشه ی دهانش پدیدار شدو سرانجام جواب داد:
((توگفتی که می خواهی از رازورمز بهشت سردربیاوری نه؟ سراپا ژولیده ای چون تو؟ تویی که دستان و پاهایت آغشته به کثافتند؟
تویی که موهایت شانه نخورده؛ نفست بوی گند می دهدو شمشیرت زنگ زده و مسامحه کار؟ بدترگیبی چون تو که ننه اش لباس های مسخره به تنش کرده؟ تومی پرسی که جهنم چیست و بهشت کدامست؟))
سامورایی دشنامی شرم آور بر زبان راند. سپس شمشیرش را بیرون کشید وبالای سر راهب بلند کرد. رخسار سامورایی به رنگ خون درآمد ورگ های ورم کرده ی گردنش خبر از عزم و جزم او در جداکردن سر راهب می داد.
(( این جهنم است.)) راهب پیر این را به نرمی گفت و شمشیر سامورایی به آرامی فرود آمد.
لحظه ای بیش طول نکشید که وجود سامورایی به خاطر جرأت این موجود نجیب؛ موجودی که حیاط خود را به خاطر آموختن درسی به او به مخاطره انداخته بود؛ سرشار از حیرت؛ بیم؛ شفقت و عشق شد. او شمشیرش را در نیمه ی راه نگهداشت و چشمانش مملو از اشک حق شناسی شد.
راهب گفت: (( واین بهشت است.))
منبع : سوپ جوجه برای روح ج 3
لیست کل یادداشت های این وبلاگ