وقت تمام است
او مدیرعامل یک شرکت بزرگ تبلیغاتی بود ومن مشاوری بسیارجوان در حوزه ی مدیریت.یکی از کارکنان او که کار مرا دیده بود و به زعم خود تصور کرده بود که چیزی در چنته دارم، مرا برای استخدام به او توصیه کرده بود. من دلواپس و عصبی بودم. در آن مراحل از دوران زندگیم صحبت کردن شخصی مانند من با مدیرعامل یک شرکت بزرگ آن چنانی زیاد مرسوم نبود.
قرارمان سر ساعت 10 صبح بودوبه مدت یک ساعت. من زودتر از ساعت مقرر رسیدم. سرساعت 10 بلادرنگ به اتاق بسیار بزرگ و که مبلمان آن زرد و روشن بود، هدایت شدم.
او آستین های پیراهنش را بالا زده بود و نگاه زیرکانه ای در صورتش نقش بسته بود. با دیدن من با صدای بلند گفت:(( شما فقط بیست دقیقه فرصت دارید.))
سرجایم صم و بکم نشستم.
((گفتم که فقط بیست دقیقه فرصت دارید.))
بازچیزی بر زبان نیاوردم.
((وقتت داره می گذره چرا چیزی نمی گی؟))
پاسخ دادم:((بیست دقیقه خودمه، هرکاردلم بخواد می تونم باهاش بکنم.))
شلیک خنده اش اتاق را پر کرد.
بعد،دونفری حدودا یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم. او مرا استخدام کرد.
به همین سادگی............
لیست کل یادداشت های این وبلاگ