مردی که از راه رباخواری ثروتمند شده، و 300 هزار دینار جمع کرده بود تصمیم گرفت دیگر سختی و رنج نکشد و باقی عمرش را با خوشی و شادمانی زندگی کند، اما در همان موقع عزرائیل از راه سر رسید تا جان او را بگیرد. دنیا پیش چشم مرد رباخوار تیره و تار شد. زاری کنان به عزرائیل گفت عمری زحمت کشیده ام و حال که وقت استفاده از دسترنجم شده، آمده ای جانم را بگیری؟ آیا سزاوار است که این موقع بمیرم؟ اما عزرائیل توجهی به حرف هایش نکرد و خواست تا جانش را بگیرد.
مرد که عزرائیل را مصمم دید گفت: حالا که اینطور است این 100 هزار دینار را بگیر و سه روز به من مهلت بده و بعد از سه روز بیا و جانم را بگیر!
عزرائیل قبول نکرد، مرد گفت: « 200 هزار دینار به تو می دهم و دو روز به من مهلت بده!» عزرائیل قبول نکرد. مرد گفت:« همه دارایی ام...(300 هزار دینار) را به تو می دهم فقط یک روز به من مهلت بده تا زنده بمانم».
بی فایده بود چون عزرائیل هیچ پیشنهادی را قبول نمی کرد، سرانجام مرد گفت:« پس به من اندازه ای مهلت بده که بتوانم جمله ای بنویسم برای آیندگان بگذارم». عزرائیل به اندازه نوشتن یک جمله به او مهلت داد.
مرد قلم برداشت و نوشت:« ای مردم من می خواستم یک روز عمرم را 300 هزار دینار بخرم و به من نفروختند.پس شما قدر عمرتان را بدانید، چون عمر خریدنی و فروختنی نیست».
از کتاب عالمی دگر بباید ساخت و زنو آدمی/مسعود لعلی
لیست کل یادداشت های این وبلاگ