سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بارالها ! ما را ازکسانی قرار ده که درختان شوق تو در باغ های سینه شان، شاخه ها گسترده و آراسته شده است و آتش محبّتت، دل هایشان را فراگرفته است ... و چشمانشان با نگریستن به تو روشن شده است . [امام سجّاد علیه السلام ـ در مناجات العارفین ـ]
 
یکشنبه 87 شهریور 17 , ساعت 1:9 عصر

تا آنجا که به خاطر دارم، مادربزرگی را «گاگی»، صدا می کردم.زیرا نخستین کلمه ای که از دهان  من خارج شد، گاگا بود و مادربزرگ مغرور من، با این فرض که من مطمئنا قصد گفتن نام او را دارم بسیار خوشحال شده و از آن پس مادربزرگ را «گاگی» صدا کردم.

پدر بزرگ نود ساله بود که دار فانی را وداع گفت و زندگی مشترک پدربزرگ و مادربزرگم، دقیقا 50 سال به طول انجامید. بعد از مرگ پدر بزرگ، «گاگی» بسیار افسرده و غمگین به نظر می رسید.زیرا نقطه ی عطف زندگی خود را از دست داده بود. او از زندگی و اجتماع فرار کرده و گوشه ی عزلت برگزیده بود. و سالهای متمادی عذادار و سوگوار بود. ماتم او پنج سال طول کشید و در طی این مدت، من بر حسب وظیفه ی اخلاقی، هفته ای یکبار و یا هر دوهفته یکبار سری به او می زدم.

یکی از روزها که به دیدنش رفته بودم، مطبق سابقه ی ذهنی خود از او، انتظار داشتم او را ساکت و آرام در رخت خواب ببینم. اما بر خلاف تصور من ، شاد و خوشحال بر روی صندلی چرخ دار خود نشسته بود. با مشاهده ی تغییر چشمگیری در رفتار مادربزرگ، سکوت را ترجیح دادم و اظهار نظری نکردم.

با اعتراض گفت:« آیا کنجکاو نشدی و نمی خواهی دلیل خوشحالی مرا بدانی؟»

گفتم: « گاگی خیلی عذر می خواهم، لطفا بی توجهی مرا ببخشید. حالا چرا اینقدر خوشحال هستید؟ دلیل این تغییر رفتار چیست؟»

و او توضیح داد:« چون دیشب من جواب سوال های خود را از خدا گرفتم. و سرانجام، فهمیدم که چرا خدا پدربزرگ را از من گرفت و مرا محکوم به تنهایی کرد.»

مادربزرگ، بیشتر اوقات، کارهای عجیب و غریب می کرد و پر از معما بود اما باید اعتراف کنم، این بار واقعا یکه خوردم.

پرسیدم:« موضوع چیه گاگی؟»

مادربزرگ گویی می خواست راز مهمی را با من در میان بگذارد، به طرف جلو خم شد و با صدای آهسته ای با اطمینان گفت:« پدربزرگت می دانست که راز زندگی در عشق هست و هر روز از زندگی خود را با عشق زیست. او نمونه ی بارز یک عشق بی قید و شرط بود. من عشق پاک و بی ریا را شناختم ولی آن را عملا در زندگی خود تجربه نکردم. و به همین دلیل او زودتر از دنیا رفت، اما من اندکی بیش از او عمر کردم». کمی مکث کرد و به فکر فرو رفت، سپس ادامه داد: تمام این مدت تصور می کردم خدا به خاطر گناهی که در زندگی مرتکب شده ام، مرا مجازات کرده است، اما دیشب دریافتم که زندگی طولانی، هدیه ایست از طرف خداوند».

خدا فرصت بیشترب به من داد تا عشق را دریافته  و با عشق زندگی کنم. در حالی که به آسمان اشاره می کرد گفت: « دیشب به من الهام شد که درس های زندگی را نمی توان بعد از مرگ آموخت و ما انسانها باید در زمین عشق و مهرورزی را بیاموزیم. زیرا وقتی زمان مرگ رسید دیگر خیلی دیر خواهد بود. پس زندگی به من هدیه شد تا همین جا و همین حالا، عشق را دریابم. بعد از آن روز بخصوص، دیدارهای من از مادربزرگ، بر اساس داستانهایی که درباره ی آرزوهایش تعریف می کرد، به ماجراهای جدیدی تبدیل شد.

بار دیگر که به دیدنش رفته بودم، با شور و هیجان، ضربه ای به بازوی صندلی چرخدار خود زد و گفت:« اصلا به فکرت نمی رسد که امروز صبح چه کار کردم.»نظر او را تایید کردم و با هیجان بیشتری ادامه داد :« می دونی، امروز صبح، عمویت از دستم عصبانی و ناراحت بود. اما من عقب نشینی نکردم.عصبانیت او را گرفتم، در لفافه ای از عشق و محبت پیچیدم و به خودش بازگرداندم.»

صحبت که می کرد، چشم هایش به طرز بخصوصی برق می زد.با خنده گفت:« این یه نوع شوخی بود، اما عصبانیت او ناپدید شده و تبدیل به خنده شد.»

هر چند روزها بی وقفه می گذشت، اما زندگی مادربزرگ پرتوان و نیرومند از نو آغاز شده بود. هربار که او را می دیدم گذر زمان را سریعتر احساس می کردم. اما او درس های عشقی را که می آموخت، در زندگی خود، به کار می بست.

او هدف با ارزشی برای ادامه زندگی داشت و براساس آن دوازده سال را با عشق سپری کرد. در واپسین روزهای زندگی مادربزرگ، در بیمارستان به ملاقات او می رفتم. روزی در سالن بیمارستان، آرام و شمرده به سوی اتاقش می رفتم.یک پرستار کشیک به چشمان من نگاه کرد و گفت:« مادربزرگ شما یک انسان استثنایی است... می دانید... او یک فرشته هست.او مظهر روشنی ست.»

آری، هدف و آرزو، نور و روشنی به زندگی او بخشید و او نیز تا واپسین لحظات زندگی، سرچشمه ی نوری شد برای دیگران.

منبع: سوپ جوجه برای روح/جلد ?



لیست کل یادداشت های این وبلاگ