روزی مردی در صحرایی گردش می کرد. به کنار رودخانه رسید و سرگرم تماشای آب زلال شد. ناگهان عقربی را دید که با عجله به لب رودخانه آمد. آن مرد کنجکاو شد و با تعجب از خود پرسید: این عقرب به کجا می رود؟! عقرب به لب آب رسید. قورباغه ای از آب بیرون آمد. عقرب بر پشت قورباغه سوار شد. قورباغه در آب شنا کرد و به آن طرف رودخانه رفت.
مرد گفت: حتما در این کار رازی هست.باید بروم تا سر از این کار در بیآورم.
او خود را به آب زد و با سرعت از رودخانه گذشت.بعد صبر کرد تا قورباغه هم رسید. عقرب از پشت قورباغه پیاده شد. قورباغه همانجا ماند. عقرب با سرعت به راه خود ادامه داد.مرد هم پشت سر او به راه افتاد. عقرب به درختی رسید.مرد جوانی زیر سایه ی آن درخت خوابیده بود. ماری سیاه می خواست او را نیش بزند.. ناگهان عقرب به آن مار حمله کرد. نیشی به او زد و مار افتاد و مرد. عقرب دوباره به طرف رودخانه رفت. وقتی به لب آب رسید، قورباغه منتظر او بود. بر پشت قورباغه سوار شد. از آب گذشت و به دنبال کار خودش رفت.
مرد که حیران مانده بود، با خود گفت : مردی که اینجا خوابیده است، حتما باید آدم مهمی باشد. شاید پیغمبر است! بهتر است برای تبرک پای او را ببوسم. بعد، به آن جوان نزدیک شد.نگاهی به او کرد و فهمید که چهره ی آن جوان بسیار آشناست.
جوان، مردی گناهکار بود که همه ی شهر او را می شناختند. مرد بیشتر تعجب کرد و با خود گفت: این جوان با آن همه گناه چطور به لطف خداوند از مرگ نجات پیدا کرد؟! مرد آن قدر صبر کرد تا جوان از خواب بیدار شد.
همین که چشمش به آن مرد افتاد، با تعجب گفت: تو که هستی که بالای سر من ایستاده ای؟ مرد گفت: به این مار نگاه کن! و تمام ماجرا را برای او تعریف کرد.
مرد جوان پس از شنیدن آن ماجرا رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! تو که با من گناهکار این قدر مهربان هستی، با دوستان خود و نیکوکاران چگونه رفتاری داری؟ این را گفت و خود را درون آب انداخت و توبه کرد. آن جوان کارهای زشت و گناهان خود را کنار گذاشت و کارش به جایی رسیدکه هرکس بیماری داشت، پیش او می آمد تا با نیروی ایمان خود او را شفا دهد.
منبع: کتاب جوامع الحکایات
لیست کل یادداشت های این وبلاگ