دوشنبه 86 بهمن 22 , ساعت 3:0 صبح
روزی یک زن نزد ابن سینا آمد .کتابی یا مبلغی پول آورده بود تا به او هدیه کند.
ابن سینا می خواست که دلش نرنجد، (نگفت که من چیزی قبول نمی کنم و گدا نیستم)، گفت که من عهد کرده ام که غیر از خدا از کسی چیزی قبول نکنم.
آن زن گفت که ای شیخ من از تو تعجب می کنم، تو چرا این حرف را می زنی؟
غیری اینجا نیست که ، از دست او بگیری، آن دستی که برای محبت دراز می شود، آن دست خداست.
وبلاگ نصیحت
ابن سینا می خواست که دلش نرنجد، (نگفت که من چیزی قبول نمی کنم و گدا نیستم)، گفت که من عهد کرده ام که غیر از خدا از کسی چیزی قبول نکنم.
آن زن گفت که ای شیخ من از تو تعجب می کنم، تو چرا این حرف را می زنی؟
غیری اینجا نیست که ، از دست او بگیری، آن دستی که برای محبت دراز می شود، آن دست خداست.
وبلاگ نصیحت
نوشته شده توسط فاطیما | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ