خدای سبحان، هر آن که را دینش استوار ودستانش گشوده باشد، دوست دارد . [امام علی علیه السلام]
 
شنبه 86 بهمن 13 , ساعت 2:43 عصر

دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود.

دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه.گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت.گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت:« من هستم ، من اینجا هستم ، تماشایم کنید.»

اما هیچکس جز پرنده هایی که قصد خوردن او را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند،کسی به او توجه نمی کرد.

دانه خسته بود از این زندگی، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود.یک روز رو به خدا کرد و گفت:« نه، این رسمش نیست.من به چشم هیچ کس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر ، کمی بزرگتر مرا می آفریدی.»

خدا گفت:« اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می کنی.حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی.رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی.خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.»

دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.رفت تا به به حرف های خدا بیشتر فکر کند.سالها بعد، دانه ی کوچک سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچ کس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می آمد.

ازآثار عرفان نظر آهاری



لیست کل یادداشت های این وبلاگ