جمعه 86 دی 14 , ساعت 12:0 صبح
حکایت« میکل آنژ» و فرشته:
روزی میکل آنژ با کمک عده ای سنگ سیاه نسبتا بزرگی را بر روی زمین می غلطاند تا به طرف منزل خود ببرد. یکی از دوستان میکل آنژ نزدیک آمد و از او پرسید:« با این سنگ سیاه چه می کنی؟» میکل آنژ گفت:« فرشته ای درون او اسیر است که
می خواهم او را نجات دهم.»
دوست میکل آنژ با ناباوری از او خداحافظی کرد و رفت. چند ماه بعد، دوست میکل آنژ به مهمانی او آمد و مجسمه ی سنگی فرشته بسیار زیبایی را در اتاق او دید. با حیرت و تحسین از میکل آنژ پرسید:« این مجسمه چقدر زیباست از کجا آورده ای؟؟؟»
نوشته شده توسط فاطیما | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ