سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستی [خدا] برتر از ترس [از خدا [است . [امام صادق علیه السلام]
 
جمعه 86 مهر 13 , ساعت 12:35 عصر

مادرم سه سال پیش به طور ناگهانی از دنیا رفت. او درست دوهفته پیش از عروسی من فوت کرد. مات و مبهوت شده بودم. روز عروسی ام بهترین روز زندگیم بود. او می بایست آنجا باشد.به سختی دلتنگ او بودم. و هنوز هم هستم. حتی تا امروز، دقایق بسیاری را بدون آن که به او فکر کنم، نمی گذارنم. تقریبا هر کاری که انجام می دهم به طریقی مرا به یاد او می اندازد.

امروز بعد از ظهر، پس از انجام کاری، با خودرو به خانه برمی گشتم و پشت وسیله ی نقلیه ای که متعلق به جهانگردان بوده و داخل آن یک خانواده، شامل سه پسر جوان و پدر و مادرشان بود و به یک سفر تفریحی می رفتند، حرکت این صحنه مرا به یاد مسافرت هایی که با خانواده ام می رفتیم و مادرم پشت فرمان واگن استیشن می نشست، انداخت.

همه ما غذاهایی سرپایی و هله هوله های حسابی کی خوردیم.(( آیا ما هنوز آنجاییم؟)) می دانید که زندگی چگونه پیش می رود. بهترین لحظه ها می گذشتند. بازی هایی که در جاده می کردیم خیلی جالب بودند.

هر سه بچه ای که در ماشین جلویی بودند به ماشینم زل زده بودند. در مورد اینکه من و خواهرم و برادرانم سعی می کردیم مردم را تشویق کنیم از خودروهای کناری برایمان دست تکان دهند اندیشیدم. بیشتر اوقات کسانی که با خودرو از کنارمان می گذشتند آن قدر مشغول رانندگی بودند که نمی توانستند برایمان دست تکان بدهند. وقتی یک نفر دست تکان می داد، ما خنده کنان جیغ می کشیدیم و با شتاب دست تکان می دادیم.

ناگهان اشتیاق پیدا کردم تا برای بچه هایی که در ماشین جلویی بودند دست تکان بدهم.همزمان آنها هم لبخند زدند و برای من دست تکان دادند. این کار آنان مرا به خنده واداشت.  برای لحظه ای سمت پدر و مادرشان بازگشتندگویا می خواستند به آنان در مورد برقراری ارتباطشان با من بگویند.به دست تکان دادن برای هم ادامه دادیم. لحظه بسیار ارزشمندی بود. کاری به جز خندیدن نمی توانستم انجام دهم..................

(بقیه داستان را می توانید در ادامه مطلب بخوانید)

دقایقی به انجام این کار ادامه دادیم و پس از آن من احساس کردم که باید از کنار خودرو آنها عبور کنم و به راهم ادامه بدهم. از اینکه دیگر نمی توانستم همانطوری که بچه ها مرا خندانده بودند آنها را بخندانم غمگین بودم.

از کنار خودرو عبور کردم، لبخند زدم و به نشانه خداحافظی دست تکان دادم.

این آخرین باری نبود که آن خانواده را می دیدم. در آخر، هردوی ما از یک خروجی بزرگراه خارج شدیم. پدر خانواده با دست تکان دادن از من خواست تا کنار جاده توقف کنم. یک لحظه عصبی شدم. مادرم همیشه به من هشدار می داد که در مقابل غریبه ها احتیاط کنم. این روزها بیرون از خانه هرجور دیوانه ای پیدا می شود. به هر حال، به هر حال میدانستم که باجه ی پرداخت عوارض نزدیک هستیم و با احساس امنیت متوقف شدم.

پدر خانواده از خودرو خارج شد و به سمت ماشین من آمد.پنجره خودرو را پایین کشیدم و صورت او را که لبخند گشاده ای بر آن نقش بسته بود دیدم.

گفت: (( اسم من بیل است. من به همراه خواهرم و سه پسرم در حال مسافرت در ایالت هستیم. همسرم به تازگی از دنیا رفته و پسران من از این مسافرت در عذاب اند.می خواهم از کاری که انجام دادید تشکر کنم.))

به او گفتم که کاملا متوجه نشدم که چرا از من تشکر می کند.(( پسرانم در تمام طول مسافرت ناراحت بودند. زمانی که شما برایشان دست تکان دادید باید بگویم که هرچند برای دقایقی مختصر، در زندگیشان تنوع ایجاد کردید. می خواهم برای این همه مهربانی از شما تشکر کنم.))

خندیدم و از او تشکر کردم و گفتم: سه سال پیش مادرم را از دست دادم. شما و پسرانتان خاطرات پرمهری را به یاد من آوردید. من هم از شما به خاطر یادآوری خاطارات زمانی را که داشتم بزرگ می شدم، و با خانواده ام آنها را گذارندم متشکرم.شما و پسرانتان هم روز من را روشن تر کردید. لطفا از طرف من از پسرانتان هم تشکر کنید.))

برایشان آرزوی سلامتی کردم و خداحافظی نمودم.در حالی که به سمت خودرواش می رفت، از کنار آن رد شدم. زمانی که عبور می کردم آخرین بار دست تکان دادم.هرسه پسربچه دست تکان دادند و لبخند زدند.آن پسر ها احتمالا این ماجرا را در طی چند روز فراموش خواهند کرد، اما من هرگز فراموشش نخواهم کرد.به نظر می رسد که مردم فراموش می کنند که چگونه کار ساده ای از سر محبت می تواند کسی را برای همیشه تغییر دهد.همه ی آنچه که اتفاق افتاد فقط یک دست تکان دادن و تشکر بود.

سپاس گزاری که از من شد و همچنین لبخندها و دست تکان دادن هایی که بین من و آن پسرها ردوبدل شد، بیشتر از آنچه که تصورش را بکنید، برایم ارزشمند بود.

ابتدا درست پس از مرگ مادرم فکر می کردم هرگز بر غم گیج کننده ای که در خود احساس می کردم، غلبه نخواهم یافت. هر زمان که درباره ی او فکر می کردم می گریستم.حالا هر وقت به او می اندیشم،لبخند می زنم.

این مرد داشت به خاطر آنکه پسران او را خنداندم از من تشکر می کرد. امیدوارم او متوجه شده باشد که من هم به خاطر اینکه آنان مرا به لبخند واداشتند سپاسگزار و راضی بودم. هرگز آنقدر سرگرم رانندگی نواهم بود که برای بچه ها دست تکان ندهم.

منبع:کتاب غذای روح/ نوشته: جک کنفیلد و مارک ویکتور هنسن

 

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ