سه شنبه 86 شهریور 13 , ساعت 2:53 عصر
روزی اتوبوسی در جاده ، به سمت جنوب در حرکت بود . در یک صندلی پیرمرد چروکیده ای نشسته بود که یک دسته ی بزرگ از گل های تازه در دست داشت .
در آن طرف راهرو ، دختر جوانی بود که چشم هایش دائماً به دسته گل دوخته شده بود .
زمان آن بود که پیرمرد پیاده شود . او به طور ناگهانی دسته گل را روی پاهای دختر گذاشت و توضیح داد : (( من می توانم ببینم که عاشق این گل ها شده ای و فکر می کنم همسرم هم دوست داشته باشد که این ها مال تو باشند . من به او خواهم گفت که گل هایش را به تو هدیه داده ام .))
دخترک گل ها را با خوشحالی پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از اتوبوس پیاده شد و از دروازه ی کوچک گذشت و وارد یک قبرستان قدیمی و کوچک شد .
نوشته شده توسط فاطیما | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ