چهارشنبه 86 مرداد 31 , ساعت 10:30 صبح
شوالیه ای به دوستش گفت: بیا به کوهستانی برویم که خداوند در آنجا سکنا دارد. می خواهم ثابت کنم که خدا فقط بلد است
از ما چیزی بخواهد، در حالی که خودش برای سبک کردن بار ما کاری نمی کند.
دیگری گفت : خوب من هم می آیم تا ایمانم را نشان بدهم.
همان شب به قله کوه رسیدند... و از درون تاریکی آوایی را شنیدند: سنگ های روی زمین را بر پشت اسب هایتان بگزارید.
شوالیه اول گفت: دیدی؟! بعد از این کوهنوردی، می خواهد بار سنگین تری را هم با خود ببریم. من که اطاعت نمی کنم.
شوالیه دوم به دستور آوا عمل کرد. وقتی پایه کوه رسید، سپیده دم بود، و نخستین پرتو های آفتاب بر سنگ های شوالیه پارسا تابید: الماس ناب بود.
استاد می گوید : تصمیم های خداوند اسرار آمیز ، اما همواره به سود ماست.
نوشته شده توسط فاطیما | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ