از منبر پایین آمد و مردم ، مجلس را ترک مى گفتند . شیخ ابوسعید ابوالخیر امشب چه شورى برپا کرد!همه حاضران ، محو سخنان او بودند و او با هر جمله که مى گفت : نهال شوق در دل ها مى کاشت . اما من هنوز نگران قرضى بودم که باید مى پرداختم . وام سنگینى برعهده داشتم و نمى دانستم که چه باید کرد . پیش خود گفتم که تنها امیدى که مى توانم به آن دل ببندم ، ابوسعید است . او حتما به من کمک خواهد کرد . شیخ ، گوشه اى ایستاده بود و مردم گرد او حلقه زده بودند .ناگهان پیرزنى پیش آمد. شیخ به من اشاره کرد . دانستم که باید نزد پیرزن روم و حاجتش را بپرسم . پیرزن گفت : کیسه اى زر که صد دینار در آن است ، آورده ام که به شیخ دهم تا میان نیازمندان تقسیم کند . او را بگو که در حق من دعایى کند . کیسه را گرفتم و به شیخ ابوسعید سپردم . پیش خود گفتم که حتما شیخ حاجت من را دانسته و این کیسه زر را به من خواهد داد . اما ابوسعید گفت : این کیسه را بردار و به گورستان شهر ببر. آن جا پیرى افتاده است ؛ سلام ما را به او برسان و کیسه زر را به او ده و بگوى : اگر خواستى ، نزد ما آى تا باز تو را زر دهیم .
شبانه به گورستان رفتم . بین راه با خود مى اندیشیدم که این مرد کیست که ابوسعید از حال او خبر دارد، اما نیاز من را نمى داند و بر نمى آورد . وقتى به گورستان رسیدم ، به همان نشانى که شیخ داده بود، پیرى را دیدم که طنبورى (51) زیر سر نهاده و خفته است .به او سلام کردم و سلام شیخ را نیز رسانیدم . اما ترس و وحشت ، پیر را حیران کرده بود . سخت هراسید . خواست که بگوید تو کیستى که من کیسه زر را به او دادم و پیغام ابوسعید را نیز گفتم . پیر همچنان متحیر و ترسان بود . کیسه را گشود و دینارهاى سرخ را دید . نخست مى پنداشت که خواب است ، اما وقتى به سکه هاى طلا دست کشید و آن ها را حس کرد، دانست که خواب نمى بیند . لختى به دینارها نگریست ، سپس سر برداشت و خیره خیره به من نگاه کرد . ناگهان به حرف آمد و گفت : مرا نزد شیخ خود ببر. گفتم برخیز که برویم .
بین راه همچنان متحیر و مضطرب بود . گفتم : اگر از تو سؤ الى کنم ، پاسخ مى دهى ؟ سر خود را به پایین انداخت . دانستم که آماده پاسخگویى است . گفتم : تو کیستى و در گورستان چه مى کردى و ابوسعید، این کیسه زر، به تو چرا داد؟ آهى کشید و غمگینانه گفت : مردى هستم فقیر و وامانده از همه جا. پیشه ام مطربى است و وقتى جوان بودم ، مردم مرا به مجالس خود مى خواندند تا طنبور زنم و آواز بخوانم و مجلس آنان را گرم کنم . در همه جاى شهر، هرگاه دو تن با هم مى نشستند، نفر سوم آنان من بودم . اکنون پیر شده ام و صدایم مى لرزد و دستم آن هنر و توان را ندارد که از طنبور، آواز خوش برآرد . کسى مرا به مجلس خود دعوت نمى کند و به هیچ کار نمى آیم . زن و فرزندم نیز مرا از خود رانده اند .
امشب در کوچه هاى شهر مى گشتم . هر چه اندیشیدم ، ندانستم که کجا مى توانم خوابید و امشب را سر کنم . ناچار به گورستان آمدم و از سردرد و شکسته دلى ، گریستم و با خداى خود مناجات کردم و گفتم : خدایا!جوانى و توش و توانم رفته است . جایى ندارم . هیچ کس مرا نمى پذیرد . عمرى براى مردم طنبور زدم و خواندم و محفل آنان را آراستم و اکنون به این جا رسیدم . امشب را مى خواهم براى تو بنوازم و مطرب تو باشم . تا دیرگاه مى نواختم و مجلسى را که در آن خود و خدایم بود، گرم مى کردم . مى خواندم و مى گریستم تا این که خوابم برد.
دیگر تا خانه شیخ راهى نمانده بود . پیر همچنان در فکر بود و خود نمى دانست که چه شده است .به خانه شیخ رسیدیم . وارد شدیم .ابوسعید، گوشه اى نشسته بود . پیر طنبور زن ، بى درنگ به دست و پاى شیخ افتاد و همان دم توبه کرد. ابوسعید گفت : اى جوانمرد!یک امشب را براى خدا زدى و خواندى ، خداوند رحمت تو را ضایع نکرد و بندگانش را فرمان داد که تو را دریابند و پناه دهند . طنبور زن ، آرام گرفت . ابوسعید، روى به من کرد و گفت : بدان که هیچ کس در راه خدا، زیان نمى کند. حاجت تو نیز برآورده خواهد شد .
یک روز گذشت ، شیخ از منبر و مجلس فارغ شده بود. در همان مجلس ، کسى آمد و دویست دینار به من داد و گفت : این را نزد ابوسعید ببر. وقتى به خدمت شیخ رسیدم ، گفت : این دینارها را بردار و طلبکارانت را دریاب !
منبع : سایت قصص
لیست کل یادداشت های این وبلاگ