خداوند وحی فرستاد به یعقوب که : دانی چرا یوسف را چندین سال از تو جدا کردم؟ یعقوب گفت : نمیدانم .
وحی آمد : از آن که گفتی " ترسم از گرگ که اورا بخورد " ای یعقوب ! چرا از گرگ ترسیدی و به من امید نداشتی ؛ و از غفلت برادران وی بیندیشیدی و از حفظ من نیندیشیدی.
منبع: کتاب حکایت پارسایان// نوشته رضا بابایی // نشر هستی نما//ص131
روزی شیخ ابو سعید ابوالخیر با جمعی از دوستان و یاران خود به آسیابی رسیدند.
شیخ اسب خود را بازداشت و ساعتی توقف کرد.
پس خطاب به یاران گفت:
منبع: کتاب حکایت پارسایان// نوشته رضا بابایی // نشر هستی نما//ص 113
مردی پیش بایزید بسطامی آمد و گفت: (( چرا هجرت نکنی و از شهری به شهری نروی تا خلق را فایده دهی و خود نیز پخته تر گردی که گفته اند:
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی/صوفی نشود صافی تا در نکشد جامی.))
بایزید گفت: (( در این شهر که هستم، دوستی دارم که ملازمت (همرامی) او را بر خود واجب کرده ام. به وی مشغولم و از او به دیگری نمی پردازم .))
آن مرد گفت: آب که در یک جا بماند و جاری نگردد ، در جایگاه خود بگندد.
بایزید جواب داد : (( دریا باش تا نگندی))
<><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><>
چنان که رابعه را که از زنان عارفه بود، کسی گفت: از خلوت بیرون آی تا شگفتی های خلقت بینی. رابعه گفت: (( به خلوت در آی تا عجایب خالق بینی.))
از کتاب حکایت پارسایان
امشب دعا میکنم که پیامبر (ص) فردا به ما عیدی بده
بازنده
از این که خود و یا دیگران به نقایص وی آگاهی یابند، هراسان است
برنده
می داند که نارسایی های او جزیی از شخصیت وجودی اوست، و در
حالی که می کوشد تا آثار ناگوار این نقایص را به زداید،
هرگز تأثیر آن را انکار نمی کند.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ