سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند متعال، دوست دارد که بنده اش را درجستجوی مال حلال، خسته ببیند . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
شنبه 87 خرداد 18 , ساعت 6:33 عصر
12- هر روز به سه نفر اظهار ادب کن.
13- حداقل سالی یک بار طلوع آفتاب را تماشا کن.
14- سالروز تولد دیگران را به خاطر بسپار.
15- به پیشخدمتی که برایت صبحانه می آورد بیشتر انعام بده.

سه شنبه 87 خرداد 14 , ساعت 5:46 عصر

مشکل بی خوابیتان را حل کنید

آیا تا کنون برایتان اتفاق افتاده که تا صبح، بعد از ساعت ها خواب خوش ، بازهم بی حال و خسته باشید؟؟
آیا در روز به کافئین و کربوهیدرات نیاز پیدا می کنید؟؟؟
اگر جوابتان آری ست، ممکن است از کمبود خواب مزمن ، در رنج باشید.
برای رهایی از این مشکل ، به این چند نکته توجه کنید تا خواب راحتی داشته باشید.

+ در ساعت معینی به رخت خواب بروید، این کار ساعت بیولوژیکی* بدنتان را تقویت می کند.
+ دوش آب گرم بگیرید و بعد به رختخواب بروید.

+ چند ساعت قبل از خواب، چیزی ننوشید(قهوه،چای،نوشابه).

+ یک فنجان چای گیاهی که خاصیت مسکن دارد، بنوشید(از گل کوهی و بابونه استفاده کنید).
+ رختخواب خود را تمیز نگه دارید.

 

---------------------
*ساعت بیولوژیکی : بدن ما برحسب عادتهایمان طوری تنظیم می شود که در ساعت معینی احساس گرسنگی یا خواب می کنیم.

 

منبع: کتاب60 نکته برای زندگی بهتر


چهارشنبه 87 خرداد 8 , ساعت 10:4 عصر

در یک روز شکرگزاری، سردبیر روزنامه ای در مورد معلم مدرسه ای نوشت که از دانش آموزان خود در کلاس اول، خواسته بود تا تصویر چیزهایی که آنها را خوشحال و ممنون می کند، رسم کنند.خانم معلم عقیده داشت که این بچه های محله های فقیرنشین، برای خوشحالی و تشکر از نعمت  های خداوندی، خیلی کوچک و فقیر بودند و از چیزهای بسیار کوچکی شاد و خرسند می شوند. اما می دانست که اغلب آن ها، بوقلمون و یا میز پر از غذا، نقاشی خواهند کرد.

با دیدن نقاشی داگلاس، که دستی را به طرز بچه گانه ای کشیده بود، خانم معلم بسیار متعجب شده و یکه خورد.
اما، این دست چه کسی بود؟
تمامی کلاس، مجذوب این نقاشی که بازتابی معنوی داشت، شده بود.
یکی از بچه ها گفت : من فکر می کنم این دست، دست خداست که برای ما غذا می آورد.
دیگری گفت: دست یک مزرعه دار است زیرا او بوقلمون پرورش می دهد.
در حالی که همه تحت تاثیر آن نقاشی قرار گرفته و راجع به آن نظر می دادند، معلم به طرف نیمکت« داگلاس» خم شد و پرسید: «داگلاس»، این دست کیست؟
«داگلاس» به آرامی و زیر لب گفت: این دست شماست خانم معلم.
معلم به خاطر آورد که اغلب در زنگ های تفریح«داگلاس» آن پسربچه ی ریزنقش و بی نوا و بی کس را بغل کرده و با دست نوازش می کرد. و با دیگر بچه ها نیز چنین برخوردی داشت،
اما این رفتار او برای «داگلاس» ارزش خاصی داشت.

گاهی اوقات شانس ها و فرصت های کوچکی که به هر طریقی به دیگران، در زندگی می دهیم، در نزد خداوند، نسبت به بخشش های مادی، ارزش و اعتبار بیشتری دارد.

منبع: سوپ جوجه برای روح/جک کنفیلد


یکشنبه 87 خرداد 5 , ساعت 9:9 عصر

در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد.حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ...
با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت .
نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد.
بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.
ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود :
" هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد."

 


یکشنبه 87 خرداد 5 , ساعت 9:5 عصر
در روزگار قدیم، پادشاهی زندگی می کرد که در سرزمین خود همه چیز داشت: جاه و مقام، مال و ثروت، تاج و تخت و همسر و فرزندان. تنها چیزی که نداشت خوشبختی بود و با این که پادشاه کشور بزرگی بود به هیچ وجه احساس خوشبختی نمی کرد.
پادشاه یکی از روزها تصمیم گرفت مأموران خود را به گوشه و کنار پایتخت بفرستد تا آدم خوشبختی را بیابند و با پرداخت پول، پیراهنش را برای پادشاه بیاورند تا پادشاه آن را بپوشد و احساس خوشبختی کند.
فرستادگان پادشاه همه جا را جستجو کردند و به هرکسی که رسیدند، از او پرسیدند:« آیا تو احساس خوشبختی می کنی؟»
جواب آنها « نه» بود، چون هیچ کس احساس خوشبختی نمی کرد.
نزدیک غروب وقتی مأموران به کاخ بر می گشتند، پیرمرد هیزم شکنی را دیدند که داشت غروب آفتاب را تماشا می کرد
و لبخند می زد.
مأموران جلو رفتند و گفتند:« پیرمرد، تو که لبخند می زنی، آیا آدم خوشبختی هستی؟»
پیرمرد با هیجان و شعف گفت: « البته که من آدم خوشبختی هستم.»
فرستادگان پادشاه به او گفتند: « پس با ما بیا تا تو را به کاخ پادشاه ببریم.»
پیرمرد بلند شد و همراه آنها به راه افتاد. وقتی به کاخ رسیدند، پیرمرد بیرون در منتظر ماند تا پادشاه به او اجازه ورود بدهد.
فرستادگان پادشاه داخل کاخ رفتند و ماجرا را برایش بازگو کردند.
پادشاه از این که بالاخره آدم خوشبختی پیدا شده تا او بتواند پیراهنش را بپوشد، بسیار خوشحال شد. پس رو به مأموران کرد و گفت:« چرا معطل هستید؟ زود بروید و پیراهن آن پیرمرد را بیاورید تا برتن کنم.»
مأموران قدری سکوت کردند و بعد گفتند: « قربان، آخر این پیرمرد هیزم شکن آن قدر فقیر است که پیراهنی برتن ندارد.

<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ