سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مردم از خدایى بترسید که اگر گفتید مى‏شنود و اگر در دل نهفتید مى‏داند . و بر مرگى پیشى گیرید که اگر از آن گریختید به شما مى‏رسد ، و اگر ایستادید شما را مى‏گیرد ، و اگر فراموشش کردید شما را به یاد مى‏آرد . [نهج البلاغه]
 
پنج شنبه 87 خرداد 30 , ساعت 8:2 عصر

این وبلاگ به بلاگفا منتقل شد...

لطفا آدرس آن رادر پیوندهاتان تغییر دهید...

http://omidvary4us.blogfa.com/


چهارشنبه 87 خرداد 29 , ساعت 11:51 صبح
سلام.

این وبلاگ به آدرس زیر منتقل شد:

www.omidvary4us.blogfa.com

--------------------------------------

از این به بعد این وبلاگ در هردو
سرویس به روز می شود ولی دوستان
بلاگفا بهتر است لینک بالا را در پیوندهاشان
 قرار دهند.موفق باشید...

سه شنبه 87 خرداد 28 , ساعت 11:15 صبح



نصایح بزرگان

ذهنی که توسط آن انتخاب ها شکل می گیریند،
همان ذهنی است_
که جهان را به گونه ای تقسیم کرده_
که نیازمند این انتخاب ها باشد.

سوامی جنانشوارا

{}*{}*{}*{}*{}*{}*{}*{}

ما هنوز در مورد زندگی نمی دانیم،
چگونه می توانیم راجع به مرگ بدانیم.
                         
کنفوسیوس

{}*{}*{}*{}*{}*{}*{}*{}

 

ما به خاطر پیری،
دست از بازی کردن بر نمی داریم،
بلکه با دست برداشتن از بازی پیر می شویم.
                        
ساچل پایژه

{}*{}*{}*{}*{}*{}*{}*{}

کشاورز ممکن است،
تنها در حال کاشتن بذری باشد،
اما اگر چشمانش را بگشاید،
خود را در حال غذا دادن_
به همه ی جهان خواهد دید.
                         اماها بی


شنبه 87 خرداد 25 , ساعت 3:36 عصر

این داستان خیلی طولانی ولی بخونین چون خیلی قشنگه

 

من متصدی پرواز یک خط هوایی بزرگ هستم.یک روز بعد از ظهر در حالی که داشتم از میان راهرو می دویدم تا به هواپیما برسم، یکی از جوراب نایلون هایی که به پا داشتم، در رفت.پاره شدگی خیلی ناجوری بود و من جفت دیگری به همراه نداشتم. خوشبختانه،یک مغازه ی تهیه ی وسایل رفاهی در پایانه ای که نزدیک به ورودی باند پرواز مربوز به من قرار داشت، بود، جایی که می دانستم می توانم یک جفت جوراب نو بخرم. به هر حال، در حالی که داخل صف دفتر ثبت فروش مغازه ایستاده بودم، با کمال شگفتی دریافتم که پولی در کیفم ندارم.


با خودم اندیشیدم که شاید مدیر فروشگاه یک جوراب نایلون چهار دلاری به من بفروشد واجازه دهد که پولش را دفعه ی بعد که او را دیدم بپردازم.من بارها به مغازه ی او رفته ام و گرچه هرگز به همدیگر معرفی نشده ایم ، او همیشه به من لبخند می زند و رفتار دوستانه ای با من دارد. وقتی نوبت من رسید که پول بپردازم، پایم را به او نشان دادم و توضیح دادم که پولی همراه ندارم و اینکه چاره ای هم ندارم.او خندید و خیلی راحت گفت:« جوراب ها را بردار.»


خوب، دو ماه گذشت و من به هر دلیلی پولی را که از او گرفته بودم، هنوز پس نداده بودم.سپس یک روز که سرکار بودم پیش از آنکه هواپیمایم پرواز کند، مشغول انجام کارهای معمول پیش از پرواز بودم.مسافری از من یک روزنامه خواست.روزنامه ای در هواپیما نبود تا به او بدهم.بعد از من خواست که اگر اشکالی ندارد به پایانه بروم و برایش روزنامه ای بخرم. گفتم:«حتما» و او سکه ای بیست و پنج سنتی به من داد. از هواپیما پیاده شدم و به همان مغازه ی تهیه ی وسایل رفاهی رفتم.پیش از آنکه وارد مغازه شوم دریافتم مدیر فروشگاه آنجاست.از اینکه داخل شوم احساس شرمندگی می کردم زیرا پول او را پس نداده بودم و کیفم هم همراهم نبود.

در نتیجه تصمیم گرفتم که بیرون مغازه بایستم و با دست تکان دادن برای اولین کسی که می بینم متوقفش کنم و از آن خانم یا آقا بخواهم تا برایم یک روزنامه بخرد.

 

مردی غول پیکر با صورتی پر از محبت نزدیک شد.پیش از آنکه از کنار من بگذرد، او را متوقف کردم و پرسیدم که اگر ممکن است برایم یک روزنامه بخرد. او لبخند زد و گفت که با کمال میل این کار را می کند اما می خواست بداند چرا خودم این کار را انجام نمی دهم. به او گفتم که از گفتن دلیلش به هرکسی شرمنده هستم.

 

او تقریبا خوشحال و سرحال بود و ادامه داد:« آه، یالا،به من بگو.مطمئنا دلیل بدی نیست.» از او خوشم آمد.شیرینی و آرامش خاصی درش بود.به روزنامه نیاز داشتم بنابراین این اجازه را به او دادم و دلیل را برایش بازگو کردم.

ناگهان گفت: صبر کن. و با جهشی سریع مرا بلند کرد و میان بازویش گرفت و به داخل مغازه ، درست روی پیشخان جایی که مدیر می ایستد برد.تمام راه داشتم می خندیدم _ دست دیگرش را داخل جیبش برد و اسکناس پنج دلاری در آورد و گفت:« می خواهم پول جوراب نایلون هایی که ایشان قرض کرده اند به شما بپردازم و یک روزنامه هم بخرم.

پس از آن فهمیدم که آن آقای قوی هیکل متشخص «روزی گرایر» بازیکن فوتبال  تیم فوتبال «هال آو فیم» بود.

 

منبع کتاب: غذای روح /جک کنفیلد و مارک ویکتور هنسن

 


دوشنبه 87 خرداد 20 , ساعت 12:46 عصر

 

 

زمانی که خودباوریمان کم می شود، بدترین دشمن خود می شویم.خودمان را سرزنش می کنیم، چون به اندازه ی کافی خوب، به اندازه ی کافی باهوش و بع اندازه ی لازم خوش هیکل نیستیم تا کاری را انجام دهیم یا ارزشمند باشیم.
این روحیه ی منفی ، روز به روز ، احساسات ما را بد و بدتر می کند.
با بخشیدن خود، از این کار دست بکشید.
بگویید:« من خودم را بخشیدم
از این جمله به صورت عبارت تاکیدی استفاده کنید و تا حد امکان آن را در همه جا تکرار کنید، مثلا در حمام یا در ماشین و...
چه کار بدی کردید که اینقدر بد بوده است؟
آیا به اندازه کافی خود را ملامت نکرده اید؟

دیگر خود را سرزنش نکنید تا به توانایی های واقعی خود دست یابید.

 

منبع: کتاب 60 نکته برای زندگی بهتر


   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ