سفارش تبلیغ
صبا ویژن
من پیشواى مؤمنانم و مال پیشواى تبهکاران [ و معنى آن این است که مؤمنان پیرو منند ، و تبهکاران پیرو مال چنانکه زنبوران عسل مهتر خود را به دنبال ] . [نهج البلاغه]
 
پنج شنبه 86 تیر 14 , ساعت 8:8 صبح

                             

  روز ولادت حضرت فاطمه(س) مبارکباد.

و

روز مادر رو به همه ی مادران دنیا از

جمله مامان خودم که خیلی برام زحمت کشیده که

اگه زحمتاش نبود من اصلا این وبلاگ رو نداشتم تبریک می گم.

امیدوارم

همیشه سایتون بالای سر بچه هاتون

 باشه.

خسته نباشید

مامان خوبم خیلی دوستت دارم 

چون مامانم خیلی از منظره خونه توی یه منظره زیبا 

خوشش می آد اینم برای مامانم


یکشنبه 86 تیر 10 , ساعت 1:50 عصر

 

دو برادر با هم در یک مزرعه ی خانوادگی کار می کردند. یکی از برادرها متأهل بود و خانواده ی بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. آن دو در پایان هر روز ماحصل کار و زحمتشان را به طور مساوی بین هم تقسیم می کردند.

روزی برادر مجرد پیش خود اندیشید: " این منصفانه نیست که ما ماحصل کار و زحمت مان را به طور مساوی با هم تقسیم کنیم. من مجرد هستم و تنها و بالطبع نیازم هم خیلی کم است." به همین خاطر، او هر شب کیسه ای گندم از انبار خود برمی داشت، مزرعه ی مابین منزل خود و برادرش را پنهانی می پیمود و کیسه ی گندم را به انبارک برادرش حمل می کرد.

از طرف دیگر، برادر متأهل هم پیش خود اندیشید: " این منصفانه نیست که ما ماحصل کار و زحمت مان را به طور مساوی با هم تقسیم کنیم. از هرچه که بگذریم، من متأهل هستم و صاحب زن و بچه هایی که می توانند در سال های آتی زندگی به یاری ام بشتابند.برادرم تک و تنهاست و کسی را ندارد تا در آن سال ها یارو یاورش باشد." به همین خاطر، او نیز هرشب کیسه ای گندم از انبار کوچک خود برمی داشت، مزرعه ی مابین منزل خود و برادرش را پنهانی می پیمود و کیسه ی گندم را به انبارک برادرش حمل می کرد.

سال های متمادی هردو برادر گیج و مبهوت بودند، چون گندم انبارآن دو هرگز کم نمی شد. یک شب تاریک زمانی که هردو برادر پنهانی در حال حمل گندم به انبار برادر دیگر بودند، بناگاه به هم برخوردند. آن دو پس از یک مکث طولانی متوجه حادثه ای که در طی سالیان گذشته بوقوع می پیوست، شدند. دو برادر، سپس، کیسه های گندم را بر زمین نهادند و همدیگر را در آغوش کشیدند.

ازکتاب سوپ جوجه برای روح/ج1  


جمعه 86 تیر 8 , ساعت 8:23 عصر

 

در حالی که بسیاری از ما برای دیگران کارهای خوب انجام می دهیم، کار خوبمان را برای دیگران تعریف می کنیم

وحرفمان در واقع این است که مورد تأیید و تصدیق دیگران قرار بگیریم.

وقتی خوبی یا سخاوتمندی را با کسی در میان می گذاریم احساس می کنیم که شخص اندیشمندی هستیم. احساس

می کنیم چه شخص خوبی هستیم که شایسته ی توجه و محبت دیگران هستیم.

در حالی که همه ی اقدامات مهربانانه خوب و شایسته هستند، بهتر این است که کار خوبمان را با دیگران در میان نگذاریم.

کمک کردن به دیگران همیشه خوب است و به انسان احساس خوبی می دهد. بهتر این است که احساس مثبتمان را در خود نگهداریم و در این باره با کسی حرفی نزنیم.

واقعیتی است که محبت کردن به دیگران باید به خاطر محبت باشد.

هدف این نیست که متقابلا چیزی دریافت کنیم و این تنها در صورتی اتفاق می افتد که کاری بکنید، خدمتی ارائه دهید اما

درباره اش با کسی حرف نزنید.

منبع : سخت نگیرید باور کنید مهم نیست

 


پنج شنبه 86 تیر 7 , ساعت 2:38 عصر

 از منبر پایین آمد و مردم ، مجلس را ترک مى گفتند . شیخ ابوسعید ابوالخیر امشب چه شورى برپا کرد!همه حاضران ، محو سخنان او بودند و او با هر جمله که مى گفت : نهال شوق در دل ها مى کاشت . اما من هنوز نگران قرضى بودم که باید مى پرداختم . وام سنگینى برعهده داشتم و نمى دانستم که چه باید کرد . پیش خود گفتم که تنها امیدى که مى توانم به آن دل ببندم ، ابوسعید است . او حتما به من کمک خواهد کرد . شیخ ، گوشه اى ایستاده بود و مردم گرد او حلقه زده بودند .ناگهان پیرزنى پیش آمد. شیخ به من اشاره کرد . دانستم که باید نزد پیرزن روم و حاجتش را بپرسم . پیرزن گفت : کیسه اى زر که صد دینار در آن است ، آورده ام که به شیخ دهم تا میان نیازمندان تقسیم کند . او را بگو که در حق من دعایى کند . کیسه را گرفتم و به شیخ ابوسعید سپردم . پیش خود گفتم که حتما شیخ حاجت من را دانسته و این کیسه زر را به من خواهد داد . اما ابوسعید گفت : این کیسه را بردار و به گورستان شهر ببر. آن جا پیرى افتاده است ؛ سلام ما را به او برسان و کیسه زر را به او ده و بگوى : اگر خواستى ، نزد ما آى تا باز تو را زر دهیم .
شبانه به گورستان رفتم . بین راه با خود مى اندیشیدم که این مرد کیست که ابوسعید از حال او خبر دارد، اما نیاز من را نمى داند و بر نمى آورد . وقتى به گورستان رسیدم ، به همان نشانى که شیخ داده بود، پیرى را دیدم که طنبورى (51) زیر سر نهاده و خفته است .به او سلام کردم و سلام شیخ را نیز رسانیدم . اما ترس و وحشت ، پیر را حیران کرده بود . سخت هراسید . خواست که بگوید تو کیستى که من کیسه زر را به او دادم و پیغام ابوسعید را نیز گفتم . پیر همچنان متحیر و ترسان بود . کیسه را گشود و دینارهاى سرخ را دید . نخست مى پنداشت که خواب است ، اما وقتى به سکه هاى طلا دست کشید و آن ها را حس کرد، دانست که خواب نمى بیند . لختى به دینارها نگریست ، سپس سر برداشت و خیره خیره به من نگاه کرد . ناگهان به حرف آمد و گفت : مرا نزد شیخ خود ببر. گفتم برخیز که برویم .
بین راه همچنان متحیر و مضطرب بود . گفتم : اگر از تو سؤ الى کنم ، پاسخ مى دهى ؟ سر خود را به پایین انداخت . دانستم که آماده پاسخگویى است . گفتم : تو کیستى و در گورستان چه مى کردى و ابوسعید، این کیسه زر، به تو چرا داد؟ آهى کشید و غمگینانه گفت : مردى هستم فقیر و وامانده از همه جا. پیشه ام مطربى است و وقتى جوان بودم ، مردم مرا به مجالس خود مى خواندند تا طنبور زنم و آواز بخوانم و مجلس آنان را گرم کنم . در همه جاى شهر، هرگاه دو تن با هم مى نشستند، نفر سوم آنان من بودم . اکنون پیر شده ام و صدایم مى لرزد و دستم آن هنر و توان را ندارد که از طنبور، آواز خوش برآرد . کسى مرا به مجلس خود دعوت نمى کند و به هیچ کار نمى آیم . زن و فرزندم نیز مرا از خود رانده اند .
امشب در کوچه هاى شهر مى گشتم . هر چه اندیشیدم ، ندانستم که کجا مى توانم خوابید و امشب را سر کنم . ناچار به گورستان آمدم و از سردرد و شکسته دلى ، گریستم و با خداى خود مناجات کردم و گفتم : خدایا!جوانى و توش و توانم رفته است . جایى ندارم . هیچ کس مرا نمى پذیرد . عمرى براى مردم طنبور زدم و خواندم و محفل آنان را آراستم و اکنون به این جا رسیدم . امشب را مى خواهم براى تو بنوازم و مطرب تو باشم . تا دیرگاه مى نواختم و مجلسى را که در آن خود و خدایم بود، گرم مى کردم . مى خواندم و مى گریستم تا این که خوابم برد.
دیگر تا خانه شیخ راهى نمانده بود . پیر همچنان در فکر بود و خود نمى دانست که چه شده است .به خانه شیخ رسیدیم . وارد شدیم .ابوسعید، گوشه اى نشسته بود . پیر طنبور زن ، بى درنگ به دست و پاى شیخ افتاد و همان دم توبه کرد. ابوسعید گفت : اى جوانمرد!یک امشب را براى خدا زدى و خواندى ، خداوند رحمت تو را ضایع نکرد و بندگانش را فرمان داد که تو را دریابند و پناه دهند . طنبور زن ، آرام گرفت . ابوسعید، روى به من کرد و گفت : بدان که هیچ کس در راه خدا، زیان نمى کند. حاجت تو نیز برآورده خواهد شد .
یک روز گذشت ، شیخ از منبر و مجلس فارغ شده بود. در همان مجلس ، کسى آمد و دویست دینار به من داد و گفت : این را نزد ابوسعید ببر. وقتى به خدمت شیخ رسیدم ، گفت : این دینارها را بردار و طلبکارانت را دریاب !

منبع : سایت قصص


سه شنبه 86 تیر 5 , ساعت 3:18 عصر

1-جلوی گریه خود را نگیرید و گهگاهی گریه کنید.

2- دست کم روزی 15 دقیقه را در سکوت بگذرانید و به نیازهای واقعی خود و نیز چیزهایی که دارید فکر کنید. سکوت عصاره‌ی آرامش است، با زور نمی‌توان آن را ایجاد کرد، باید زمانی که فرا رسید آن را بپذیرید. دست کم روزی یک ساعت، تنها به اتاقی بروید و در را به روی خود ببندید.

3- افراد آرام به خود می‌گویند که برای تغییر گذشته کاری نمی‌توان کرد، آنگاه از فکر ادامه زندگی لذت می‌برند.

4- وقتی احساس می‌کنید که سرتان پر از فکرهای جور و واجور است و جای خالی در آن نیست، با قدم زدن، آن‌ها را پاک کنید.

5- اگر نتوانید کسی را ببخشید، افکار خشمگین‌تان شما را برای همیشه با این افراد مرتبط خواهد کرد. شاد کردن دیگران، باعث آرامش می‌شود.

6- آرامش را از کودکان بیاموزید، ببینید که چگونه در همان لحظه‌ای که هستند، زندگی می‌کنند و لذت می‌برند.

7- از همان که هستید راضی باشید، در این صورت احساس آرامش بیشتری می‌کنید.

8- هر چه اکسیژن بیش‌تری به شما برسد، آرام‌تر خواهید شد، خوب است در محل کار و زندگی خود گیاهی نگه دارید.

9- مهم نیست که با شما مودبانه برخورد کنند یا نه، برخورد مودبانه‌ی شما، باعث ایجاد آرامی و احساس خوبی در شما خواهد شد.

10- سرعت حرکت شما با احساستان رابطه‌ای مستقیم دارد، آرام راه بروید و حرکات بدن خود را آرام‌تر کنید، طولی نمی‌کشد که آرام خواهید شد. گاهی می‌توانید برای رسیدن به آرامش، دراز بکشید، عضلات خود را شل کنید و به هیچ چیز فکر نکنید.

11- با حرکات آرام و صحبت کردن شمرده، احساس آرامش را به جمع منتقل کنید. آیا تا به حال فرد آرامی را دیدید که با صدای بلند صحبت کند؟

12- با شوخ طبعی به آرامش خود کمک کنید.

13- راحتی، یکی از عناصر مهم آرامش است، مثل دمای مناسب، صندلی راحت و لباس و کفش راحت هر چند وقت یک بار ساعتتان را باز کنید و خود را از فشار زمان نجات دهید.در آوردن کفش‌ها به کاهش فشار عصبی کمک می‌کند.فشردن یک توپ کوچک، تنش‌های عصبی‌ای را که در انگشتان و دست‌های شما متمرکز شده‌اند، خالی می‌کند. لباس‌های گشاد و راحت، باعث ایجاد راحتی و احساس آرامش می‌شود.

14- لحظه‌های زیبای زندگیتان را بنویسید و از آن‌ها عکس و فیلم بگیرید، سپس بیش‌تر وقت‌ها آن‌ها را به یاد آورید و درباره‌شان فکر کنید و لذت ببرید.

15- هوای دریا، آب شور و صدای امواج، همگی باعث آرامش می‌شوند، مسافرت به سواحل دریا را فراموش نکنید. (پیشنهاد ما به شما سواحل استان گلستان است) تماشای ماهی‌ها مثل خیره شدن به دریا، در شما ایجاد آرامش می‌کند، زیرا ماهی‌ها آرام شنا می‌کنند و آرام تنفس می‌کنند.

16- آهسته غذا خوردن و جویدن، باعث تجدید قوای فکری و احساس آرامش خواهد شد.

17- برای تأثیر بیش‌تر و رسیدن به آرامش، در خود متمرکز شوید و آرام نفس بکشید.

18- تمرین کنید که آرام‌تر از حد معمول صحبت کنید، این کار خود به خود ضربان قلب و تنفستان را کم می‌کند و به شما اجازه می‌دهد، ذهن و فکرتان را از بسیاری مسایل پاک کنید.

19- اگر به عقاید مذهبی و معنوی پایبند باشید، به یکی از با افتخارترین روش‌های رسیدن به آرامش خاطر رسیده‌اید. اگر از خدا دور افتاده‌اید، اکنون وقت آشتی است. داشتن یک تکیه‌گاه معنوی در حد تعادل موجب آرامش می‌شود.

20- احساسات و مشکلات خود را به دیگران بگویید و آرامش بیش‌تری احساس کنید.

21- یکی از مهم‌ترین مهارت‌ها در آرام بودن، فکر نکردن به مسایل کوچک است، دومین مهارت، کوچک شمردن تمام مسایل است.

22- شاد کردن دیگران، موجب آرامش می‌شود. نمی‌دانید چه لذتی دارد پول رستوران امشب را با توافق سایرین به یک کارتن خواب هدیه دهید. قدردانی کنید. دیگران را برای لطف کردن به خود تحت فشار قرار ندهید، لطف که وظیفه نیست.

23- اگر می‌دانستید که : «سیگار کشیدن + ورزش نکردن = استرس، اضطراب و حذف آرامش»، هرگز سیگار نمی‌کشیدید و ورزش کردن را به تعویق نمی‌انداختید

از وبلاگ:دلتنگی های کوچولو


<      1   2   3   4      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ