کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید .
او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش.
کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم .
کودک گفت:می دانستم با او نسبت دارید.
از وبلاگ:نصیحت
مرد بیکار ی برا ی سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. مدیر مربوطه با او مصاحبه کرد و تمیز کردن زمینش را -به عنوان نمونه کار- دید و گفت: « شما استخدام شدین، آدرس ایمیل اتان را بدهید تا فرمهای مربوطه را جهت تکمیل برای شما ایمیل کنیم و همینطور تار یخی که باید کار را شروع کنید.. »
مرد جواب داد: « اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم! »
مدیر گفت: متأسفم. اگه ایمیل ندارین، نمی تواند در شرکت مایکروسافت استخدام شوید چون بررسی هویت شما برای ما از طریق اینترنت ممکن نیست.
مرد در کمال ناامیدی آنجا را ترک کرد. او نمی دانست با تنها 10 دلار ی که در جیبش داشت چه کار کند. تصمیم گرفت به سوپرمار کتی برود و یک صندوق 10 کیلو یی گوجهفرنگی خریداری کند.
بعد خانه به خانه مراجعه کرد و گوجهفر نگی ها را فروخت. او در کمتر از دو ساعت ، توانست سرمایهاش را دو برابر کند. این عمل را سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خانه برگشت. مرد فهمید می تواند به این طریق زند گی اش را بگذراند، و شروع کرد به این که هر روز زودتر برود و دیرتر به خانه برگردد . در نتیجه پولش هر روز چهار تا پنج برابر میشد. به زودی یک چرخ دستی خرید، بعد یک کامیون، و به زودی ناوگان خودش را در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت ...
پنج سال بعد، مرد یکی از بزرگترین خردهفروشان امریکا شد. او شروع کرد تا برای آینده خانوادهاش برنامهربز ی کند، و لذا تصمیم به گرفتن بیمه عمر نمود. به یک نمایند گی بیمه زنگ زد و سرو یسی را انتخاب کرد. و قتی صحبتشان به نتیجه رسید، نماینده بیمه گفت:
لطفا ایمیل اتان را بدهید! مرد جواب داد: « من ایمیل ندارم. » نماینده ی بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارید، ولی با این حال توانستید یک شرکت بزرگ در شغل خودتان به وجود بیاورید. می تونید فکر کنید به کجاها میرسیدید اگه ایمیل هم داشتین ؟ » مرد سریعا گفت:آره ! احتمالاً می شدم آبدار چی در شرکت مایکروسافت.
منبع: وبلاگ نصیحت
او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد , اما عقرب انگشت او را نیش زد.
مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد , اما عقرب بار دیگر او را نیش زد .
رهگذری او را دید و پرسید: برای چه عقربی را که نیش می زند , نجات می دهی . مرد پاسخ داد: این طبیعت عقرب است که نیش بزند و طبیعت من این است که کمک کنم و عشق بورزم.
منبع : وبلاگ نصیحت
ابن سینا می خواست که دلش نرنجد، (نگفت که من چیزی قبول نمی کنم و گدا نیستم)، گفت که من عهد کرده ام که غیر از خدا از کسی چیزی قبول نکنم.
آن زن گفت که ای شیخ من از تو تعجب می کنم، تو چرا این حرف را می زنی؟
غیری اینجا نیست که ، از دست او بگیری، آن دستی که برای محبت دراز می شود، آن دست خداست.
وبلاگ نصیحت
سلام دوستان.
راستش اومدم بگم که یه برنامه ریزی کردم برای وبلاگم
اونم این که:
سه شنبه ها(چون روزیه که خیلی دوست دارم از کوچکی تا الان) اتفاقات خوب اون روز یا روز قبل یا قبل تر یا قبل تر تر رو براتون می نویسم.
و
پنجشنبه ها: جمله و حدیث و عبارات تاکیدی می گذارم.
بقیه روز ها هم هرچی گذاشتم....
لیست کل یادداشت های این وبلاگ