سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دو دعوى خلاف هم نیست جز که یکى را روى در گمراهى است . [نهج البلاغه]
 
شنبه 86 مرداد 13 , ساعت 3:38 عصر

شبی، (( عمربن عبداعزیز)) در حال نوشتن چیزی بود.در آن زمان، او حاکم سرزمین خود بود. نیمی از شب گذشته بود که روغن چراغ تمام شد. مهمانی در خانه او بود. آن مهمان گفت: (( ای امیر! اجازه بده تا بروم و کمی روغن چراغ بیاورم.)) عبدالعزیز گفت: (( خوب نیست که به مهمان کاری داده شود.))

مهمان گفت: (( پس اجازه بده خدمتکار شما را صدا کنم تا این کار مهم را انجام دهد.))

عبدالعزیز گفت :(( برای کاری به این سادگی نباید کسی را از خواب بیدار کرد.)) این را گفت و از جا بلند شد و خودش رفت و روغن چراغ را آورد. آن را در چراغ ریخت و گفت: (( وقتی که بلند شدم بروم تا روغن چراغ بیاورم، عمربن عبدالعزیز بودم. وقتی هم که برگشتم بازهم همان عمربن عبدالعزیز هستم. با انجام این کار هیچ چیزی از من کم نشد.))

منبع : کتاب جوامع الحکایات

                            


چهارشنبه 86 مرداد 10 , ساعت 5:49 عصر

 

((حسن انطاکی)) مردی حکیم بود. او روزی تعریف می کرد:

(( شبی، سی-چهل نفر از دوستان من در جایی جمع شده بودند. آنها یک دانه نان داشتند و آن را در وسط سفره گذاشتند. بعد، چجراغ را خاموش کردند. خانه تاریک شد. آنها این کار را کردند تا اگر کسی خواست بیشتر بخورد، خجالت نکشد. وقتی چراغ را روشن کردند، نان دست نخورده در وسط سفره باقی مانده بود. هیچ کس از آن نخورده بود، در حالی که همه گرسنه بودند. آن هنگام بود که دریافتم هرکس سهم خود را به دیگری بخشیده است.))

 


دوشنبه 86 مرداد 8 , ساعت 2:15 صبح

 

 

به دنیا آمده بود تا صبر را شرمنده کند، آمده بود تا صدق و وفا را به جهانیان بیاموزد و متانت و وقار را به نمایش گذارد. آمده بود تا رسالت خود را به انجام برساند؛ مونس و یار برادر، سالار قافله حسینی و غم خوار اسیران باشد. آمده بود تا فریاد بلند مظلومان باشد.

زینب (علیهاالسلام) در ایام کودکی، با برادرش حسین (ع) انس و الفتی عجیب داشت و در کنار برادر، آرامش می یافت .

روزی حضرت فاطمه (س) نزد پدر رفت و عرض کرد: "پدر جان، متعجبم از محبت فراوانی که میان زینب و حسین است. این دختر چنان است که بی دیدار حسین شکیبایی ندارد." رسول خدا (ص) چون این سخن بشنید، آه دردناکی از سینه برکشید و اشک دیده بر چهره روان کرد و فرمود: "ای روشنی چشم من، این دختر با حسین به کربلا خواهد رفت و به هزار گونه رنج و بلا گرفتار خواهد شد."

حضرت زینب (س) تنها 56 سال امانت الهی خویش را بر دوش کشید. نقل است که در اواخر عمر آن بانوی بزرگ، در مدینه منوره قحطی پیش آمد. عبدالله بن جعفر، همسر حضرت زینب (س) در شام مزرعه ای داشت و ناچار به اتفاق همسر خود در آن دیار رحل اقامت افکند. حضرت در آن سرزمین بیمار شد و در همان جا روح خود، این امانت الهی را به صاحبش باز گرداند و با جسمی خسته از فراز و نشیب زمان و رنجور از جور مردمان به دیار باقی شتافت.

چشمانش را گشود و برای آخرین بار به دورترین نقطه خیره شد. در این مدت حتی یک لحظه چهره برادر از نظرش دور نمانده بود. آتش اشتیاق بیش از پیش شعله کشید و یاد برادر تمام وجودش را پر کرده بود. لحظه وصال نزدیک بود. دوباره خیمه های آتش زده و سرهای بر نیزه، چشمانش را به دریایی از غم مبدل ساخت. زینب (س) پلک ها را روی هم گذاشت و زیر لب گفت: "السلام علیک یا ابا عبدالله" و به برادر پیوست.

عروج ملکوتی آن بانوی مکرمه بنا به قول مشهور در پانزدهم رجب سال 62 قمری رخ داد. اینک مزار شریفش، قبله عاشقان خاندان عصمت و طهارت در دمشق (سوریه) است.

منبع :

 


یکشنبه 86 مرداد 7 , ساعت 12:34 عصر

 

 

بیش از بیست سال بود که باهم ازدواج کرده بودند، زندگی خوب و خوشی داشتند؛ اما روح شادابی و نشاط از زندگی شان رخت بسته بود. آنها هرگز صاحب فرزندی نشدند تا به زندگی شان تحرک و پویایی ببخشد.نزد چندین حکیم نیز رفته بودند تا بلکه نتیجه ای بگیرند؛ اما هربار همان پاسخ را شنیده بودند که:(( شما صاحب فرزند نخواهید شد.))

کم کم خود را به دست سرنوشت و تقدیر الهی سپردند. سال ها از پی هم سپری می شد؛ اما روز به روز شدت علاقه ی این زن و شوهر نسبت به یکدیگر بیشتر از گذشته جلوه می نمود..... تا این که زن، دچار بیماری شد و چیزی شبیه آبله، تمام سروروی او را آلوده کرد.

هر روز که می گذشت، زن روی خود را بیش از روز گذشته از شوهرش می پوشاند؛ نمی خواست تصویر زیبایی سالهای گذشته اش از ذهن مرد پاک شود. دلش می خواست شوهرش او را همچنان(( همسر زیبای من)) خطاب کند، از این روز شب و روز دعا می کرد تا خداوند چاره ای نموده و صورت آبله روی او، شوهرش را آزرده نکند. و همین گونه نیز شد. مرد کم کم سوی چشمهایش را از دست داد و نابینا شد.

دوره ی سختی در زندگی آنان آغاز شده بود. زن بیچاره از طرفی ناراحت و نگران بود که شوهرش نابینا شده، از طرفی نیز خوشحال بود که شوهرش، قادر به دیدن صورت آبله رو و زشت او نیست....

چندسالی گذشت، مرد نابینا، هر روز عصای سفیدش را برمی داشت و قدم زنان به بازار رفته، در دکان خود می نشست. تمام اختیارات مغازه اش را به شاگردش- که به او خیلی اطمینان داشت- واگذار کرده بود. هنگام غروب که باز می گشت، با همان لحن همیشگی، زن خود را صدا می زد و می گفت: همسر زیبای من کجایی!؟

زن آبله رو نیز به استقبال او می شتافت و بلافاصله تشک و متکایی می گذاشت تا شوهر نابینایش روی آن نشسته و تکیه کند. آنگاه با یک قوری چای تازه دم برمی گشت و......

حدود بیست سال سپری شد. کم کم آثار مریضی در زن نمایان گشت، روز به روز لاغرتر شد و هرچه دارو و درمان کردند، فایده ای نبخشید و سرانجام در اثر سرطان از دنیا رفت.

مراسم تشیع جنازه برپا شد و بستگان، آشنایان و دوستان در تشییع جنازه همسر مرد نابینا شرکت کردند؛ اما برخلاف همیشه دیدند که مرد، نه عینک زده و نه عصایش را به همراه دارد؛ همچون بقیه مردم عادی راه می رود و به هرطرف نگاه می کند....

شاگرد مغازه اش نتوانست بیش از آن سکوت کند. به اتفاق برادر مرد نابینا به سراغش رفته، پرسیدند:

-آقا! شما می بینید؟!

- آره.

- چه طور شد که بیناییتونو دوباره به دست آوردید؟

- من اصلا کور نبودم که بیناییم رو دوباره به دست بیارم.

- پس این بیست سال چه طور و چرا ادای کورهارو در می آوردید؟

-وقتی که زنم به آبله مبتلا شد و زیباییش رو از دست داد، ترسیدم که به خاطر چهره آبله گونه اش از من خجالت بکشه. نخواستم تا علاوه بر درد بی فرزندی، درد دیگه ای رو هم در وجودش احساس کنم. این بود که خودم رو به کوری زدم ، تا فکر کنه که هیچ جا رو نمی بینم و کمی تسکین پیدا کنه.

برادرش که هاج و واج مانده بود و نمی دانست چه بگوید، سری تکان دادو گفت:(( برادر! حقا که از معرفت و کمال هیچی کم نداری!))

 

عیب است بزرگ برکشیدن خود را

                 از جـــمله خلق برگــزیدن خود را

از مردمک دیده بباید آموخت

                دیدن همه کس را و ندیدن خود را

منبع : کتاب سایه خوبی ها 

                   


پنج شنبه 86 مرداد 4 , ساعت 10:46 عصر

 

 

سلام.روز میلاد امام علی(ع) و روز پدر رو به همه ی شما دوستان تبریک می گم.

انشاالله سایه ی هردوشون همیشه بالا سرمون باشه.

به مناسبت این ایام آهنگ وبلاگم رو عوض کردم

امیدوارم بپسندید.


<      1   2   3      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ