سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه خداوند، بنده ای را دوست بدارد، او را باآرامش و بردباری می آراید . [امام علی علیه السلام]
 
شنبه 85 بهمن 28 , ساعت 11:38 عصر

 

شیوانا استاد معرفت بود. یک روزصبح زود شیوانا سراسیمه وارد معبد شد و از تمام سالکین خواست تا معبد را به سرعت ترک کنند. چرا که او رویای زلزله ای را دیده است که تمام ساختمان های ضعیف شهر ازجمله معبد را خراب خواهد کرد. کاهن معبد شیوانا را مسخره کرد و به حاضرین گفت که خدای معبد از آنها محافظت خواهد کرد و امن ترین جا برای جستن از خطر زلزله ، معبد است.

عده ای از سالکین ازمعبد بیرون آمدندو عده ای دیگر در آن ماندند. ساعتی نگذشت که پیش بینی شیوانا به حقیقت پیوست و زلزله ای مهیب تمام ساختمان های ضعیف شهر ازجمله معبد را روی سر ساکنین خود خراب کرد. کاهن و کسانی که در معبد مانده بودند همگی زیر آوار از بین رفتند. یکی از شاگردان شیوانا با کنایه و دلخوری از استاد پرسید:”چرا خداوند به کاهن و عبادت کنندگان کمک نکرد. آنها به خانه خدا پناه برده بودند!“

شیوانا با تبسم گفت:” خداوند به آنها کمک کرد. خداوند به خواب من آمد و خبرزلزله را برایم آورد. در واقع خداوند از زبان من خطر را به آنها یادآور شده بود. کاهن و بقیه کافی بود چشمان خود را باز می کردند و می دیدندکه خانه خدا تمام عالم است ونه معبد و آنها فقط کافی بود از یک خانه خدا به خانه ای امن تر پناه می بردند.!“


جمعه 85 بهمن 27 , ساعت 9:24 عصر

جمعه 85 بهمن 27 , ساعت 1:3 صبح

 

بعضی از دوستانم به من پیشنهاد دادن که اسم وبلاگ رو عوض کنم:

 

سلام، مطلب جالبی بود. وبلاگت هم خیلی زیبا شده. اسم وبلاگت رو میتونی بهتر کنی. مثلاَ به جای کیلو که در بقالی بیشتر بکار میره از نفس یا لحظه و غیره استفاده کنی.

موفق و سربلند باشی
دکتر عطامهر

 

اما بعضی دیگر این نظر رو دادن:

یک خواننده :

توی زمانه ای که امیدبه مثقال فروخته میشه باید تحسینت کرد که امیدرو با کیلو می سنجی

 

و

سلام

اولین چیزی که در این وبلاگ خیلی جلب توجه می کنه و ادم خوشش میاد اسم منحصر به فرم و زیبای وبلاگه

چند کیلو امیدواری

تا حالا اینجوری بهش فکر نکرده بودم.

حامد

 

راستش تابستون بابام برام یه کتابی خرید که اسمش بود 35 کیلو امیدواری؛ خیلی قشنگ بود کتابش.

دیدم از مطالب امیدوار کننده خوشم میاد ؛ تصمیم گرفتم اینارو بنویسم تو وبلاگ ؛ تا همه بتونن بخونن.

بعدش هم کتابهای بیشتری خریدم و شروع کردم به خوندن.

چون 13 سال دارم برای خیلیها عجیب بود که من چه طور این کتابهارو میفهمم.

اما من میفهمم .نمیدونم چرا بعضی از دوستان به من میگن به سنت نمیخوره اینارو بنویسی

چرا به سنم نمیخوره؟

من که کار بزرگی نمیکنم .

خیلیها هستن تو سن من تونستن برن دانشگاه.

اما من تصمیم گرفتم اعتماد به نفسمو زیادتر کنم.

من مینویسم.

برای دل خودم مینویسم و دوست دارم همه استفاده کنن.

برام دعا کنین

آهان

راستی یکی از دوستان نظر دادن که رنگ نوشته هام چشمشونو اذیت میکنه .چشم  حتما عوض میکنم .

 

 


پنج شنبه 85 بهمن 26 , ساعت 10:37 عصر

 

در یک غروب زمستانی شیوانا از جاده خارج دهکده به سمت روستا روان بود. در کنار جاده مردی را دید که زخمی روی زمین افتاده است و کنار او چند نفر در حال تماشا و نظاره ایستاده اند. شیوانا به جمعیت نزدیک شد و پرسید:" چرا به این مرد کمک نمی کنید؟!"

جمعیت گفتند:" طبق دستور امپراتور هرکس یک فرد زخمی را به درمانگاه ببرد مورد بازپرسی و آزار قرار می گیرد. چرا این دردسر را به جان بخریم. بگذار یکی نفردیگر این کار را انجام دهد.چرا ما آن یک نفر باشیم! "

شیوانا هیچ نگفت. بلافاصله لباسش را کند و دور مرد زخمی پیچید و او را به دوش خود افکند و پای پیاده به سرعت او را به درمانگاه رساند. اما مرد زخمی جان سالم بدر نبرد و ساعتی بعد جان داد. شیوانا غمگین و افسرده کنار درمانگاه نشسته بود که مامورین امپراتور سررسیدند و او را به جرم قتل مرد زخمی به زندان بردند. شیوانا یکماه در زندان بود تا اینکه مشخص شد بیگناه است و به دستور امپراتور از زندان آزاد شد. روز بعد از آزادی مجددا شیوانا در جاده یک زخمی دیگر را دید. بلافاصله بدون اینکه درنگ کند دوباره لباس خود را کند و دور مرد زخمی انداخت و او را کول کرد تا به درمانگاه ببرد. جمعیتی از تماشاچیان به دنبال او به راه افتادند و هرکدام زخم زبانی نثار او کردند. یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید:" چرا با وجودی که هنوز دیروز از زندان زخمی قبلی خلاص شده اید دوباره جان خود را به زحمت می اندازید!" شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد:" خیلی ساده است ! چون احساس می کنم اینکار درست است! و یک نفر باید چنین کاری را انجام دهد!چرا من آن یک نفر نباشم!"

 


چهارشنبه 85 بهمن 25 , ساعت 6:58 عصر


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ