• وبلاگ : چند كيلو اميدواري
  • يادداشت : با چهره اي روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد.
  • نظرات : 0 خصوصي ، 5 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام.
    با اينكه اين داستان رو چند بار خونده بودم اما بازهم براي من جذاب و شيرين بود. ظاهرا اين جزو يك مجموعه داستان هستش كه نكات اخلاقي رو با تكنيكهاي غافلگيري،‏ ياد ميده. مثل هموني كه من توي وبلاگم گذاشتم درباره اون پسري كه براي پدرش نامه مينويسه.
    به هر صورت، ميخواستم بگم،‏ روح انسان،‏ مثل يه اتومبيل،‏ بعضي وقتها،‏ توي سرما، احتياج داره كه يه نفر اون رو هل بده يا در جايي كه خراب شده،‏ احتياج داره كه يه نفر اون رو بكسل كنه. اين شبيه همون لحظاته و اين داستان،‏ از اون نوعيه كه ميتونه اينكارو بكنه.
    ممنون از زحمتي كه براي درج اين داستان كشيدي و دستت درد نكنه.