سلام.با اينكه اين داستان رو چند بار خونده بودم اما بازهم براي من جذاب و شيرين بود. ظاهرا اين جزو يك مجموعه داستان هستش كه نكات اخلاقي رو با تكنيكهاي غافلگيري، ياد ميده. مثل هموني كه من توي وبلاگم گذاشتم درباره اون پسري كه براي پدرش نامه مينويسه.به هر صورت، ميخواستم بگم، روح انسان، مثل يه اتومبيل، بعضي وقتها، توي سرما، احتياج داره كه يه نفر اون رو هل بده يا در جايي كه خراب شده، احتياج داره كه يه نفر اون رو بكسل كنه. اين شبيه همون لحظاته و اين داستان، از اون نوعيه كه ميتونه اينكارو بكنه.ممنون از زحمتي كه براي درج اين داستان كشيدي و دستت درد نكنه.