سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عیب تو نهان است چندانکه ستاره بختت تابان است . [نهج البلاغه]
 
یکشنبه 85 بهمن 15 , ساعت 9:25 عصر
دو مرد، که هر دو سخت مریض بودند، در یک اتاق بیمارستان، بسترى شدند. یکى از آنها بعد از ظهرها به مدّت یک ساعت، به خاطر نظافت تخت‏خوابش اجازه داشت روى تخت‏خوابش بنشیند. تخت‏خواب او نزدیک تنها پنجره اتاق بود. مرد دوّمى، مجبور بود براى همیشه به پشت، روى تخت‏خواب دراز بکشد. آنها ساعت‏ها با یکدیگر درباره خانواده‏شان، آشنایانشان، شغلشان، گرفتارى‏هایشان و خدمت سربازى‏شان و... صحبت مى‏کردند.

هر بعد از ظهر، مردى که مى‏توانست در تخت‏خوابش بنشیند در کنار تک پنجره اتاق مى‏نشست و تمام آنچه را که مى‏توانست در بیرون از پنجره ببیند، براى هم اتاقى‏اش تعریف مى‏کرد. مردى که در تخت دیگر خوابیده بود با شنیدن توصیف‏هاى مرد دیگر، امید به زندگى را دوباره در قلبش زنده مى‏کرد و با شنیدن جنب و جوش و حال و هواى بیرون از اتاق، جانى دوباره مى‏گرفت.

- پنجره، رو به پارکى باز مى‏شود که دریاچه‏اى زیبا در وسط آن، خودنمایى مى‏کند. اردک‏ها و قوها در حال شنا هستند و بچه‏ها در حال بازى کردن با قایق‏هاى اسباب‏بازى‏شان و... .

به همین منوال، روزها و هفته‏ها گذشت.

یک روز صبح، وقتى پرستار براى نظافت تخت مردى که کنار پنجره بود آمد، با بدن بى‏جان آن مرد مواجه شد که در کمال آرامش، در حال خواب مرده بود. او با ناراحتى مسئولان بیمارستان را صدا زد تا این‏که بدن بى‏جان او را بردند.

آن مرد دیگر، از پرستار خواهش کرد که تختش را با تخت کنار پنجره، عوض کند. او به هر زحمتى که بود، آرام آرام، با وجود درد و سختى، بعد از مدت‏ها توانست دنیاى بیرون از پنجره را ببیند، امّا در حیرت با دیوار سفید رنگى مواجه شد که از پارک و دریاچه و جنب و جوش بچه‏ها هیچ خبرى نداشت.

او با تعجّب از پرستار پرسید: «هم‏اتاقى‏اش چیزهاى جالب و شگفت‏انگیزى از منظره بیرون پنجره تعریف مى‏کرد. پس آنها کجا هستند؟»

پرستار در جوابش گفت: «او فقط مى‏خواست تو را به زندگى، امیدوار کند.»

                                          



لیست کل یادداشت های این وبلاگ