سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هیچ کس چیزى را در دل نهان نکرد ، جز که در سخنان بى اندیشه‏اش آشکار گشت و در صفحه رخسارش پدیدار . [نهج البلاغه]
 
سه شنبه 86 مهر 3 , ساعت 9:40 عصر

 

 

روز مانند، هر شغل پر تحرک دیگری در شهر آغاز شد.اسباب کش ها سر ساعت مقرر، هشت و سی دقیقه صبح، سر کارشان بودند. پس از آنکه مردان خودشان را به مشتری معرفی کردند و، برای تعیین اجرت اسباب کشی، گشتی در اتاق های محل سکونت زدند، آقای پیر از آنان پرسید که آیا کمی قهوه میل دارند. کردان، به اندازه یک ساعت عهده دار انجام دادن آن کار بودند(قرار دادی در کار نبود؟) صداقت آنان لبخندی بر لب پیرمرد آورد و او، با اشاره ی سر، از آنان خواست به کار خود ادامه دهند.

خانه ی قدیمی، مکانی آکنده از رایحه ی بوی ناگرفته ی گلبرگ های رز بود. شوهر پیر داغدار 79 ساله تنها تماشا می کرد و به آرامی گپ می زد و با مردان جوان و قوی هیکل در حین انجام کارشان شوخی می کرد. کاملا آشکار بود که او تنها بود و به هر بیننداه ای که از دیدن خانه اش لذت می برد خوش آمد می  گفت.

حتی در شرایط اضطراری انتقال به آسایشگاه، حضورشان به او روحیه می داد.

مردان جوان با آقای پیر بسیار مهربان بودند و مکالمه تقریبا یک طرفه او را تحمل می کردند.گاه گاه باید از او می خواستند(( به طرف دیگری برود)) زیرا داشتند مبلمان و تمام خاطرات او را درست در یک لحظه از رو به رویش می گذارندند. او از اینکه خانه ای را که دیگر واقعا پس از آنکه شریک شصت و دو ساله اش، دو سال پیش از دنیا رفت، اهمیت زیادی برای او نداشت ترک می کرد،خوشحال بود.

همیشه با دعا کردن آرامش می یافت. مسئولیت نگهداری او تسکینی خوشآیند برایش به شمار می رفت.ساعت ها به سرعت می گذشت و خانه به چیزی مانند اسکلتیاز محل سکونت تبدیل می شد.

 

نزدیک به اتمام تکمیل کار، یکی از اسباب کش ها خانه را گشت تا هر اتاقی را بررسی کرده و مطمئن شود چیزی جا نمانده است. در اتاق خواب بالای راه پله زیر یک شاه نشین کوچک صندوق کوچکی قرار داشت که تقریبا نامحسوس بود، زیرا رنگ چوبش با رنگ تخته کوب دیوار پشتش یکسان بود. وقتی او شروع به حرکت دادن آن کرد، تمام محتویاتش به ته صندوق پرت شد.کاغذها به علاوه عکس ها ته زمین پخش شدند.

او به طور منظمی شروع به جمع آوری چیزها کرد که ناگهان یک بریده روزنامه ی زرد رنگ نظرش را جلب کرد:(( پسرهای دوقلو در تصادف قایق کشته شدند.))او پس از آنکه تگاهی به تیتر روزنامه انداخت، دریافت که آنان مطمئنا پسران مرد پیرند که نزدیک به سه دهه ی پیش برای همیشه از دست او و همسرش رفته اند.

هنگامی که اسباب کش ها کار را تمام کردند، مرد از آنانبه علت سعی و تلاششان و توجه محتاطانه شان نسبت به اموال قبلی او تشکر کرد.او به آنان گفت که لطفشان در حقش بسیار قابل قدردانی تر از آنچه می توانستند تصور کنند بوده است. شش ماه بعد، تقریبا مصادف با روز اسباب کشی، آقای پیر از دنیا رفت.

او در وصیت نامه اش تمام ثروت یک و نیم ملیون دلاریش را به(( دو اسباب کشی که بسیار مهربان بودند و مرا به یاد دو پسرم می انداختند))بخشید.

منبع: کتاب غذای روح

نوشته : جک کنفیلد/ مارک ویکتور هنسن

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ