اي راهب كليسا ديگر مزن به ناقوسخاموش كن صدا را نقاره مي زند توس
آيا مسيح ايران كم داده مرده را جانجاني دوباره بردار با ما بيا به پابوس
خورشيد آسمان ها در پيش گنبد اورنگي ندارد آن جا چيزي شبيه فانوس
روياي نا تمامم ساعات در حرم بودباقي عمرم اما افسوس بود و كابوس
سلامممممممممممم.تكليف من كه اصلا فكر و عقيده ندارم چيه؟
ميخواستم همينجوري يه چيزي بنويسما!
ولي خداييش عالي بود؛ اصلا عين خريته كه ادم از كسي انتظاري داشته باشه!
مطلب رو خوب رسوندم ديگه!
به نام دوست
سلام
فاطيماي مهربان
عالي بود واميد بخش
هميشه موفق باشي
يا رفيق!
كه 14 سال داري...جالبه! 14 سال داشتن رو نمي گم ها!!! 14 سال داشتن كه خيلي جالبه! اصلن فوق العاده است! اما منظور من اين وبلاگ بود كه نويسنده اش يه دختر 14 ساله است...راستش من وقتي 14 سالم بود اساسا در جو ديگه اي سير مي كردم! اميدواري و آرامش و اين جور چيزها كجا بود! همش دنبال دردسر و دوا و كشمكش فكري بودم! توفع اضافي؟ ذهنيت نادرست؟ 14 سالگي من اين حرف ها باب نبود! دنبال چيزهاي ديگه اي بوديم...دسس پدس رو مي شناسي؟ كتاباش تازه ترجمه شده بود...دنيايي داشتيم براي خودمون با اين رمان ها چيزانگيزناك! ولي 14 سالگي من يه شباهتي با 14 سالگي تو داشت! منم مثل تو و مثل همه ي 14 ساله ها خيلي به در و ديوار مي زدم كه مردم رو و خودم رو درست كنم...قدر 14 سالگي ات رو بدون...الان كارهايي مي توني بكني كه بعدها شايد نشه كرد! البته مي شه كاري كني كه هميشه 14 ساله بموني! اما بازم قدرش رو بدون! شايد رفت و برنگشت...
يا علي مددي!