سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمند زنده ای میان مردگان است . [امام علی علیه السلام]
 
دوشنبه 86 بهمن 22 , ساعت 10:0 صبح

مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده، شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد. برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
او متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت فراوان دارد . آرام راه می رود، دقیقا مانند یک دزد که می خواهد دزدی کند. آهسته پچ پچ می کند، دقیقا مانند یک دزد که می خواهد چیزی را پنهان نگاه دارد. سرش پایین است، دقیقا مانند دزدی که می خواهد شناخته نشود. به خانه اش برگشت و لباسش را عوض کرد که به نزد قاضی برود و از او شکایت کند.
اما همین که وارد خانه شد تبرش راپیدا کرد. زنش آن را جابه جا کرده بود.

مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او دقیقا مانند یک آدم مودب، آرام راه میرود ، دقیقا مانند یک آدم شریف، آرام حرف میزند و دقیقا مانند یک آدم محترم رفتار می کند.
منبع: وبلاگ نصیحت


دوشنبه 86 بهمن 22 , ساعت 3:0 صبح
روزی مردی , عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند.
 او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد , اما عقرب انگشت او را نیش زد.
مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد , اما عقرب بار دیگر او را نیش زد .
رهگذری او را دید و پرسید: برای چه عقربی را که نیش می زند , نجات می دهی . مرد پاسخ داد: این طبیعت عقرب است که نیش بزند و طبیعت من این است که کمک کنم و عشق بورزم.
منبع : وبلاگ نصیحت

دوشنبه 86 بهمن 22 , ساعت 3:0 صبح
باران بدجوری به صورتش می خورد.سرش را بالا گرفت و مأیوسانه نگاهی به صف طویل اتوبوس انداخت.صدایی گفت:ببخشید آقا!ساعت چنده؟

مرد برگشت و نگاهی به صورت درهم رفته پیرمرد انداخت و بی حوصله گفت:پنج.

با توقف اتوبوس جنب و جوشی در صف افتاد.جمعیتی که توی اتوبوس بودند کمی جابجا شدند:بیا تو آقا...یه نفر جا داره!

مرد برگشت و نگاهی به پیرمرد انداخت و یک قدم عقب کشید:شما بفرمایید پدر جان!
وبلاگ نصیحت

پیرمرد سوار شد.صورت خندان پیرمرد از پشت شیشه اتوبوس به مرد آرامش می داد.

باز هم باران می بارید اما این بار مرد نفر اول صف بود...

دوشنبه 86 بهمن 22 , ساعت 3:0 صبح
روزی یک زن نزد ابن سینا آمد .کتابی یا مبلغی پول آورده بود تا به او هدیه کند.
ابن سینا می خواست که دلش نرنجد، (نگفت که من چیزی قبول نمی کنم و گدا نیستم)، گفت که من عهد کرده ام که غیر از خدا از کسی چیزی قبول نکنم.
آن زن گفت که ای شیخ من از تو تعجب می کنم، تو چرا این حرف را می زنی؟
 غیری اینجا نیست که ، از دست او بگیری، آن دستی که برای محبت دراز می شود، آن دست خداست.
وبلاگ نصیحت
دوشنبه 86 بهمن 22 , ساعت 3:0 صبح

کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید .
او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش.
 کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟
 زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم .
کودک گفت:می دانستم با او نسبت دارید.

از وبلاگ:نصیحت


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ